#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_83

- خواب دیدی خیر باشه.

غزاله چرخید تا از مقابل كیان بگریزد، اما دست كیان روی چارچوب، راهش را سد كرد. غزاله خود را در مقابل سیـ ـنه فراخی دید كه نمی دانست چقدر بیتابِ آغـ ـوش كشیدن اوست، اما خوددار، آتش عشق را در سیـ ـنه خاموش می سازد.

دلش فرو ریخت و در حالیكه صورتش از شرم گلگون شده بود سعی كرد از مقابل بازوان پرتوان كیان بگریزد، اما كیان مجال هر گونه حركتی را از او گرفت. نگاه عاشق و بی قرارش را در چشمان طلایی او دوخت و با صدای لرزانی به آرامی گفت:

- چرا از من بدت میاد؟

غزاله در چشمان او بُراق شد.

- هرچی میكشم از دست توست. تو بیچارم كردی، همه زندگیم رو گرفتی.... دیگه از جونم چی میخوای؟

- چرا فكر می كنی من مقصرم؟

- نیستی!؟

كیان پاسخی نداد. او در سكوت به چشمان غزاله خیره شد. نفس در سیـ ـنه غزاله حبس شد گویی وجودش را به آتش كشیدند. دستپاچه و سراسیمه در یك لحظه از مقابل او گریخت و كنار بخاری كز كرد.

لبخندب مهمان لبـ ـهای كیان شد. و گفت:

- چیه؟ چرا بق كردی؟

- خیلی بی شرمی... تو در مورد من چی فكر می كنی؟

حرفش را نیمه تمام گذاشت و گریه سر داد. كیان لحن محبت آمیزی به خود گرفت و گفت:

- چی فكر می كنم؟.... فكر می كنم یه شوهر حق داره به همسرش ابراز محبت كنه، نداره؟

- می دونم... می دونم در مورد من چی فكر می كنی. واسه تو من حكم همون لنگه كفش كهنه توی بیابون رو دارم. درسته؟

- این چه حرفیه؟ تو نور چشم منی.

غزاله دیگر طاقت نیاورد و با تندی از كیان روگرداند. اما كیان در مسیر نگاه او قرار گرفت و با نگاه گرم و عاشق خود روح غزاله را نـ ـوازش داد. كلمات بی اختیار از لبـ ـهایش گریخت.

- كاش می دونستی چقدر برام عزیزی.

غزاله دهانش را پركرد تا چیزی بگوید كه شرم مانعش شد و سر به زیر انداخت. او به هیچ وجه انتظار شنیدن این جملات و رفتار محبت آمیز و بی اراده را از جانب كیان نداشت. ( عشق ) چیزی كه به اندازه سر سوزنی به فكرش خطور نكرده بود او را در افكار مبهمی فرو برد.

كیان انگشت زیر چانه او گذاشت و صورت او را به سمت خود مایل كرد. نگاهشان درهم گره خورد. یك سكوت قابل لمس برقرار شد و لحظه ای بعد كیان با لحن پرالتماسی گفت:

- منصور رو فراموش كن.... قول میدم خوشبختت كنم.

یك گرمای مطبوع از قلب به تمام نقاط بدن غزاله فرار كرد. حس غریبی در وجودش بیدار گشت و در سكوت به كیان خیره شد.

در چشمان نافذ كیان دیگر اثری از سردی و غرور نبود، عشق و تمنا دریای چشمانش را طوفانی ساخته بود و غزاله را به كام خویش می خواند.

غزاله احساس كرد قالب تهی می كند. یكباره احساس سرما تمام وجودش را فرا گرفت، یاد منصور حالش را دگرگون ساخت، به طوری كه بلافاصله از اتاق بیرون زد. كیان سراسیمه به دنبالش دوید و او با جملاتی چون (غزاله صبر كن.... غزاله وایسا ) به نزد خود فرا خواند، اما غزاله بی توجه و بی هدف به راهش ادامه می داد.

كیان كه حسابی كلافه شده بود به شتاب قدمهایش افزود و وقتی به یك قدمی او رسید بازویش را چشبید و او را با خشم به سوی خود كشید، غزاله چرخی خورد سیـ ـنه به سیـ ـنه او قرار گرفت.

خشم صورت كیان را برافروخته كرد، گفت:

- زده به سرت؟ كجا می خوای بری؟

- به تو ربطی نداره. ولم كن.

نگاه كیان تند و متوقع بود. در حالیكه سعی داشت كنترل رفتارش را در اختیار بگیرد، او را به سوی اتاق كشاند و به محض ورود او را گوشه ای رها كرد و درِ اتاق را از داخل چفت كرد.

غزاله از ترس گوشه اتاق كز كرد. كیان همان جا پشتِ در به سوی زمین رها شد. خشم قصد رها كردنش را نداشت. نگاه پرغیظش را به غزاله دوخت و گفت:

- می دونم چه فكری می كنی.... باشه. باشه دیگه تكرار نمی شه. قول میدم. حالا بگیر بخواب. نمی خوام فردا بهانه ای برای خستگی داشته باشی.

غزاله خاموش در جای خود باقی ماند، اما كیان او را وادار كرد تا در جای خود دراز بكشد.

كیان در حالیكه غزاله پتو را صورت خود بالا می كشید، گفت:

- فراموش كن... هر چی دیدی و شنیدی فراموش كن.

عطر نسیم بهار بر شامه ده... می نشست. دهی مشتمل بر بیست خانوار كه در منازل گلی با سقف چوبی در كنار زمینهای زراعی خود روزگار را به سر می بردند. با ظهور اولین پرتوهای خورشید، زنگ كار نیز نواخته شد. مردان شتابان به سوی مزارع روان بودند و كودكان برای تهیه نان ولوهای آب را به دوش می كشیدند و در مقابل مادرانشان بر زمین می نهادند.

كیان روی تخـ ـته سنگی نشسته و شاهد تكاپوی این جمع برای بقای زندگی بود كه دستی بر شانه اش خورد و صدایی گرمی سلام داد. ملاقادر برادر كوچكتر عبدالنجیب بود.

برای ادای احترام قصد برخاستن كرد كه ملاقادر مانعش شد و گفت :

- خوب خوابیدی؟

- ممنون... خیلی زحمت دادیم.


romangram.com | @romangram_com