#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_82
دقایقی بعد هر دو در منزل ملاقادر، برادر عبدالنجیب، بودند و پس از صرف شامی مختصر در اتاقی كه برایشان مهیا شد برای خوابیدن آماده گشتند.
كیان به محض ورود با ابراز خستگی در رختخواب خود جای گرفت و خیلی زود به خواب رفت. اما در وجود غزاله وحشتی رخنه كرده بود كه مانع از آرامشش می شد و این موضوع خواب را از چشمابش ربوده بود.
او در حالیكه لحظه به لحظه خاطرات چند روز اخیر را به یاد می آورد، اشك می ریخت و به حال خود دل می سوزاند.
نگاهش از لای در به آسمان كم ستاره خیره ماند. یادش آمد كه باید چند روزی از آمدن بهار و تحویل سال گذشته باشد. آه كشید.
غرق در افكار خود بود كه كیان از خواب پرید و با دیدن او در آن حالت در رختخواب نیم خیز شد و گفت:
- چرا نمی خوابی؟
جواب غزاله سكوت محض بود. كیان گفت:
- راه درازی در پیش داریم، بهتره استراحت كنی.
بار دیگر جواب غزاله سكوت بود. سكوتی كه برای كیان پرمعنا و زیبا بود. چشمهایش دیگر مجبور به فرار از دیدار این مه زیبا نبود، در نیم رخ او خیره ماند. اكنون خود را صاحب این زن زیبا و دلفریب می دید.
حسی كه از آغاز سفر اجباری در خود خاموش كرده و سعی در نابودی آن داشت، اكنون بیدار شده بود و او را در عالمی از سرخوشی فرو می برد. در حالیكه مشتاق گم شدن در هوای عشق او بود، اما خوددار، برای تسلی به آرامی برخاست و با تردید بالای سرش ایستاد.
در وجودش انقلابی برپا بود و در برزخی از بایدها و نبایدها دست و پا می زد. بالاخره هم دلش را یكدل كرد و مقابلش نشست. چشمان مشتاق اما نگرانش را در چهره مغموم و افسرده او دوخت.
غزاله نقاب بُرقع را بالا زده و در سكوت، به نقطه ای نامعلوم خیره مانده و اشك می ریخت.
كیان نگاهی به آسمان كم ستاره انداخت و گفت:
- بالاخره این ابرهای لعنتی كنار رفتن.
- .....
- هوا خیلی سرده. نمی خوای بیای كنار آتش بخاری؟
- .....
- چرا حرف نمی زنی؟ این سكوت سنگین نشونه چیه؟
سكوت ممتد غزاله كیان را هر لحظه نگران تر می ساخت تا جایی كه احساس كرد غزاله در فكر انجام عملی احمقانه مثل خودكشی با خود كلنجار می رود، در پی دلجویی و تسلی خاطر با كمی تردید دست بر شانه او نهاد و برای اولین بار نام او را به لب راند: (غزاله ).
غزاله با شنیدن نامش تكانی خورد اما مجددا در سكوت خود فرو رفت.
كیان با لحن پرعطوفتی گفت:
- اینقدر بهش فكر نكن. تو فقط خودت رو آزار می دی.
سكوت غزاله، كیان را آزار می داد و او را ترغیب به دلجویی بیشتر می كرد، از این رو كمی به او نزدیك شد.
غزاله تازه به خود آمد و سراسیمه برخاست. نگاهی تند و گزنده به كیان انداخت و با غیظ فاصله گرفت.
كیان می دانست كه غزاله تا چه حد از او نفرت دارد، به همین دلیل باید برای بدست آوردن دل او تلاش می كرد. با این فكر از جای برخاست و درست پشت سر او ایستاد و با ملایمت گفت:
- ناراحت شدی؟
- تو هم با دیگران فرقی نداری... اصلا همه مردا مثل هم هستن. با ایمان و بی ایمان نداره.
- ولی من شوهرتم.
- خب پس! همه اینا نقشه ات بود!
- كه چی!؟
- صیغه بخونی و فكر كنی شوهرمی.
تفكر غزاله كیان را به خنده انداخت. پوزخندی زد و برای لجبازی گفت:
- حالا كه مال منی، می خوای چیكار كنی؟
- من از تو بدم میاد.
- می دونم.
- پس چرا راحتم نمی ذاری؟
- واااا..... زن به این بداخلاقی هم نوبره.
- قربون تو آدم خوش اخلاق.
- فكر كنم منو بشه با عسل تحمل كرد.... البته اگه عسلش تو باشی.
romangram.com | @romangram_com