#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_80
- یعنی تو نمی دونی از خشخاش چه محصولی به دست میاد؟
- نه! از كجا بدونم!
- واقعا كه! اینو یه بچه كلاس اولی هم می دونه.
- نمیشه بدون متلك انداختن جواب بدی؟
كیان لحظه ای درنگ كرد. قیافه مضحكی به خود گرفت و گفت: ( تریاك ). و دوباره به راه افتاد.
- واای! خدای من! محصول تمام این مزارع تبدیل به تریاك میشه! مگه چه خبره؟
- خبر سلامتی... مردم افغانستان جز كشت خشخاش كار دیگه ای ندارن.
- برای همینه كه اینقدر بدبختن و هیچ وقت هیچی نمی شن.
- شاید بزرگترین دلیلش این باشه.
- شاید!!!؟ من مطمئنم، وقتی نفرین یه مشت مادر كه دسته گلهاشون رو به دست این ماده لعنتی پرپر می بینن دنبالشون باشه، وقتی نفرین من و امثال من دنبالشون باشه، هیچ وقت نمی تونن خوشبختی رو لمس كنن.
كیان لاقید شانه ای بالا انداخت و گفت:
- یالا عجله كن داره غروب میشه. باید خودمون رو به ده بعدی برسونیم. تا اونجا یه فرسخ راهه دختر.
غزاله با نفرت نگاهش را به مزارع دوخت و در حالیكه آرزو می كرد تمام این كشتزارها از بین بروند، به دنبال كیان به راه افتاد، غافل از اینكه نگاههای هرزه ای با هـ ـوسهای شیطانی در تعقیبش می باشند.
چند لحظه بعد جیغ كوتاه غزاله كیان را با اضطراب متوقف ساخت. غزاله نقش بر زمین بود. خنده ای بر لبـ ـهای كیان نشست و با چند گام بلند خود را به او رساند و كنارش زانو زد و دست او را میان دستهای گرم خود گرفت و گفت:
- بذار كمكت كنم.
اما غزاله به تندی دستانش را پس كشید و گفت:
- لازم نكرده. خودم می تونم درشون بیارم.
نگاه كیان سرزنش داشت. بار دیگر دست غزاله را گرفت و گفت:
- لجبازی نكن.
اما غزاله با ضرب دستش را بیرون كشید كه این عمل باعث عصبانیت بیش از حد كیان شد و بدون توجه به غیظ و اخم او ابروانش را درهم كشید و دست غزاله را بار دیگر در دست گرفت و شروع به درآوردن خارهای ریز و درشت فرو رفته در آن كرد.
غزاله در سكوت خود به چهره عصبانی و مردانه كیان خیره شد. دلش آرزویی كرد: ( كاش منصور یه ذره از مردونگی های تو رو داشت ).
كیان نگاهی به غزاله كرد و با كنایه گفت:
- انگار از كوه و كمر راحت تر بالا می ری تا زمین صاف.
- پام پیچید. خب، چیكاركنم.
- حواست رو جمع كن. اگه دست و پات بشكنه وبال گردنم میشی.
- ایش... بداخلاق.
كیان برخاست و با یك حركت غزاله را از جا كند و گفت:
- همینی كه هست. آش كشك خالته.
- خدا رو شكر من خاله ندارم.
كیان خنده كنان راه افتاد.
- ولی من دارم. اون هم یه خاله كه خوابهایی برام دیده.
غزاله لبخند شیطنت باری زد و گفت:
- اِ.... دختر داره؟
- دیگه كم كم داشتم خر می شدم كه بگیرمش.
- پس زن نداری، نامزد داری. من رو هم توی عروسیت دعوت می كنی؟
- من چند بار باید شما رو توی عروسی خودم دعوت كینم!؟
- خب، بستگی به این داره كه چند بار بخوای ازدواج كنی.
- همون یه بار هم كه ازدواج كردم واسه هفتاد و هفت پشتم بسه. یه زن بداخلاق و نق نقو نصیبم شده كه نگو و نپرس.
- پس تو با وجود زن، قصد تجدید فراش داری؟
romangram.com | @romangram_com