#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_79

اشك در چشمان غزاله جمع شد، بدنش آشكارا می لرزید. وحشتی مبهم وجودش را فرا گرفت. دیگر تردید جایز نبود. بی تامل در را گشود و بی محابا در حالیكه دو طرف پیراهن بلند و سنگینش را بالا گرفته و اشك مجال كلامش را بریده بود، شروع به دویدن كرد. وقتی به نزدیكی كیان رسید كه همچنان به راه خود ادامه می داد، كاملا از نفس افتاده بود. با این حال و با هر زحمتی بود برای اولین بار او را به نام صدا كرد: ( كیان ).

كیان با شنیدن صدای زیبای غزاله متوقف شد، اما گویی قلبش ایستاده بود. نفس در سیـ ـنه اش حبس شد و با كمی درنگ به سمت صدا چرخید.

غزاله با چشمان خیس در مقابلش ایستاده بود و ملتمسانه او را می نگریست.

این اولین بار بود كه خود را در چنین موقعیتی می دید. چشمان خیس غزاله گویی خنجری بود كه در جگرش فرو می رفت.

چندگام فاصله را با قدمهای تند خود پر كرد. نگاه نگرانش را در اعماق چشمان غزاله دوخت و پرسید:

- چیزی شده؟ چرا گریه می كنی؟

غزاله مثل به ها لب برچید و ناگهان در حالیكه خود را روی زمین رها می كرد، بنای گریه را گذاشت.

كیان دست و پایش را گم كرده بود. فكر كرد با ملایمت گریه غزاله را بند آورد. مقابل او زانو زد و با مهربانی گفت:

- نگاش كن! مثل بچه ها می مونه! این كارها چیه زن!

غزاله سر بالا گرفت و چشمان ترش را به چشمان او دوخت و گفت:

- تو رو خدا من رو با خودت ببر. هر چی.... هر چی بگی قبول می كنم. فقط ... فقط من رو از اینجا ببر.

كیان چشم بست. احساس كرد بیش از این طاقت دیدن ناراحتی غزاله را ندارد. نگاه مظلوم او وجودش را به آتش می كشید. به ناگاه برخاست و گفت:

- بلند شو لباسات رو عوض كن. ما با هم میریم.

- پس شرطت چی؟

- فراموش كن. بلند شو.

غزاله اشكهایش را پاك كرد و با لحن مظلومانه ای گفت:

- نه، تو راست میگی. اینطوری برای هر دومون بهتره.

با آنكه كیان از خدایش بود اما برای آنكه غزاله را تحت فشار قرار دهد، پرسید:

- مطمئنی؟

- آره.

- ولی اگه زنده برسیم ایران و تو قصد داشته باشی كه ازدواج كنی و یا با منصور آشتی كنی باید اول از من طلاق بگیری.

كیان مكثی كرد و با لبخندی افزود:

- البته اگه من طلاقت بدم.

غزاله به هیچ وجه به عمق كلام كیان فكر نكرد. با خود فكر كرد كه او قصد مزاح دارد، برای همین گفت:

- باشه. هر چی تو بگی من همون كار رو می كنم.

- می خوام از ته دلت بله بگی، نه از ترس اینجا موندن و یا اجبار با من همراه شدن. خودت می دونی اگه عقد با رضایت قبلی نباشه باطله.

- قول میدم.

كیان در حالیكه سعی داشت خوشحالی غیرقابل وصف خود را پنهان كند گفت:

- پس عجله كن كه راه طولانی در پیش داریم.

برای كیان لحظات هیجان انگیزی بود او به راستی خود را داماد قلمداد می كرد و هر لحظه به احساسش اجازه بروز می داد. اما غزاله اندیشه ای جز فرار از آن جهنم سبز در ذهن خود نداشت.

دقایقی بعد حاج قادر صیغه عقد را جاری و آن دو نفر را شرعا زن و شوهر اعلام كرد.

غزاله در جمع زنان عبدالنجیب حاضر و پس از تشكر از محبتهای بی دریغ آنها، با خداحافظی گرم، به همراه كیان روان شد.

در طول راه هر دو سكوت كرده بودند، گویی هیچ یك از آن دو جرئت حرف زدن نداشت. فقط گه گاه كیان می ایستاد تا غزاله فاصله اش را كمتر كند. این وضع همچنان ادامه داشت تا آنها از دِه بعدی نیز گذشتند.

به توصیه عبدالنجیب لباس افاغنه را بر تن كرده بودند تا از بعضی خطرات در امان بمانند. در حال گذشتن از مزارع بودند كه غزاله با كنجكاوی پرسید:

- اینها گندم نیست! تو می دونی چیه؟

- خشخاش.

- پس خشخاش اینه كه روی نون می پاشن.

- روی نون كه چه عرض كنم! روی جون می پاشن.

- یعنی چی؟


romangram.com | @romangram_com