#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_78
- من تا نیم ساعت دیگه از اینجا می رم. بهتره تصمیم بگیری. در ضمن می خوام یه جواب قطعی و دائمی بشنوم.
غزاله متوجه منظور كیان نشد. او منظور كیان را از كلمه دائم درك نكرد..... اما در مقابل التیماتوم كیان ابرویی بالا داد و ساكت ماند.
كیان از بی اعتنایی غزاله عصبانی شد و به سرعت به سمت كشتزار رفت. حال عجیبی داشت، چنان در خودش فرو رفته بود كه وقتی عبدالنجیب دست روی شانه اش نهاد مثل فنر از جا پرید.
- ترسیدی؟ ببخش پسرم.
- مهم نیست. با من كاری داشتی؟
- عبدالحمید رو فرستادم پی حاج قادر. تا یكی دو ساعت دیگه اینجاست. نمی خوای حاضر شی؟
چهره كیان درهم رفتو هاله ای از غم چشمانش را پوشاند. عبدالنجیب با مشاهده چهره او پرسید:
- هان! چیزی شده؟
كیان با التماس سری تكان داد و گفت:
- بذار اون اینجا بمونه.
- من نمی تونم این اجازه رو بدم. یعنی آداب و رسوم ما اجازه نمیده.
- ولی من هم نمی تونم اون رو با خودم ببرم، خیلی خطرناكه.... خواهش می كنم.
- ماندن اینجا فقط یك راه داره، آن هم محرم شدن اوست.
- چی؟! شوخی می كنی!! اینطوری كه برای همیشه اینجا موندگار میشه! ما برای رسیدن به هم فرار كردیم . چی داری میگی حاجی!!!
- راه دیگری نداره.
- میرم با او حرف بزنم. باید تصمیم گیری كنیم.
تنفس تند كیان نشان از اعصاب به هم ریخته او داشت. غزاله به محض مشاهده او اخم كرد و با ترشرویی گفت:
- اگه می خوای بری خدا به همراهت.
- فكرهات رو خوب كردی؟ وقتی برم دیگه پشیمونی فایده ای نداره.
غزاله حتی سر سوزنی به فكر خود راه نداد كه رفتار كیان از یر احساس و علاقه اش می باشد. از این رو با دهان كجی گفت:
- برای تو چه اهمیتی داره؟
- تو یه امانتی، من...
- فكر می كنی اگه من رو اینجا بذاری . ترفیع درجه ات رو از دست میدی، درسته؟
- كسی به خاطر سركار علیه به من درجه نمیده.
چشمهای غزاله كه بسته شد و رو گرداند، كیان كمی لحنش را ملایم تر كرد و گفت:
- غیرتم اجازه نمی ده كه....
- غیرتت رو واسه خودت نگه دار.
- حالا چه كار می كنی، آره یا نه؟
چهره غزاله برافروخته شد. با عصبانیت گفت:
- نه.
وقتی كیان سر به زیر شد، غزاله ادامه داد.
- می دونم كه مرد با ایمان و درستكاری هستی و بهتر از خودت می دونم كه برای پرهیز از برخوردهای اجتناب ناپذیری كه ممكنه پیش بیاد، می خوای صیغه محرمیت بخونی، اما من از این كلمه بدم میاد. دوست ندارم شخصیتم بیش از این زیر سوال بره. اگه اینجا بمونم و زن یه مرد افغانی بشم، خیلی بهتر از اینه كه مثل یه آشغال دنبالت راه بیفتم و تو مدام دماغت رو بگیری كه نكنه بوی گند یه مجرم خفه ات بكنه.
و قبل از هرگونه عكس العملی از سوی كیان، از مقابل چشمان متعجب او گریخت و به اتاق پناه برد. غزاله بی حوصله گوشه اتاق نشست و زانوی غم بغـ ـل گرفت. مدتی را هم گریه كرد، اما با گذشت زمان به دلشوره افتاد: ( اگر كیان می رفت؟ ) این سوالی بود كه ذهن مغشوشش را درگیر كرده بود.
در این چند روز، در تمام لحظات سخت و طاقت فرسا و در همه حال كیان را یك افسر خشن و بداخلاق یافته بود و با وجود كمك های بی شائبه او و حتی نجات مكرر جانش، جز تنفر چیزی از او به دل خود راه نداده بود و حالا دلش نمی خواست محرم كسی باشد كه فكر می كرد متقابلا از او متنفر است. با این حال فكر زندگی ابدی با یك مرد افغانی و مهم تر از آن زندگی در كشوری بیگانه كه بدون شك هرسال یك زن جدید هوویش شود، لرزه بر اندامش می انداخت.
با افكار ضد و نقیض از جای برخاست و از ورای پنجره چشم به بیرون دوخت، شاید كیان را بیابد، ولی اثری از او نیافت. كلافه و سردرگم بارها قصد خروج كرد، اما غرورش مانع از انجام این تصمیم شد. آنقدر پای پنجره ایستاد تا چشمش به عبدالحمید فرزند نوجوان میزبانش افتاد كه به اتفاق پیرمرد ریش سفیدی كه حدس زد باید عاقد باشد، داخل اتاق عبدالنجیب شد و لحظاتی پس از آن كیان سراسیمه و اسلحه به دوش خارج گشت و پس از نیم نگاهی به ساختمان زنان، عبدالنجیب را در آغـ ـوش كشید و با تشكر و خداحافظی سر به زیر انداخت و راهی را كه پیرمرد نشانش داد در پیش گرفت.
romangram.com | @romangram_com