#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_77

- راستش... راستش من بهشون گفتم كه تو همسرمی... تو به اونا چی گفتی؟

- ولی من گفتم كه ما فرار كردیم.

- خب! بقیه اش؟

- می دونی! چون هردومون زخمی بودیم، خواستم چیزی گفته باشم كه باورش راحت باشه. برای همین گفتم ما... ما..... ما همدیگر رو خیلی دوست داشتیم و خانوادهامون با وصلت ما مخالف بودن. گفتم كه مجبور شدیم بعد از یه زد و خورد حسابی فرار كنیم.

- خوبه بد فكری نیست. اصلا این طوری بهتر شد.

كیان به قصد خروج برخاست. اما صدای پراضطراب غزاله او را در جای خود متوقف ساخت.

- من رو اینجا تنها نذار.... می ترسم.

مكث كیان برای ضربان تند قلبش بود. بدون آنكه روی برگرداند، به سرعت از اتاق خارج شد و به سراغ عبدالنجیب رفت و از او خواهش كرد تا غزاله را برای مدتی نزد خود نگه دارد، اما عبدالنجیب به علت رعایت برخی آداب و سنن مذهبی و طایفه ای زیر بار نرفت و گفت:

- من در خانه ام زن نامحرم نگه نمی دارم.

- خواهش می كنم، فقط چند روز.

- ما به رسم خودمان عمل می كنیم، اصرار نكن.

- اگه برادراش پیداش كنن، بهمون امون نمی دن.

- همین طوری فرار كردی یا عقدش كردی و بعد پا به فرار گذاشتی؟

- نه هنوز عقدش نكردم.

- پس عقدش كن و دست زنت رو بگیر و برو به امان خدا، انشاا... كه پیداتون نمی كنن. من حاجی قادر رو دعوت می كنم تا شما رو عقد كنه.

كیان به فكر فرو رفت. انگار مالكیت غزاله آرزویی بود كه از خدا می خواست. در حالیكه به عكس العمل غزاله فكر میرد، با اجازه به سمت اتاق غزاله رفت.

غزاله در حالیكه یك دست لباس خوش دوخت افغانی به رنگ قرمز پوشیده بود، در آستانه در ظاهر شد و با دستپاچگی پرسید:

- چی شد؟ كی میری؟ من رو با خودت می بری؟

- برای همین اینجام.

غزاله با شعف دستها را به هم كوبید و گفت:

- تو رو خدا راست میگی؟

- دروغم چیه! ولی...

چشمهای كیان به دنبال راه فرار بود. سر به زیر انداخت و گفت:

- من ... من برای بردنت شرط دارم.

- چه شرطی؟

- شما... یعنی تو... تو.... تو باید به من محرم بشی.

غزاله جا خورد. خودش را جمع و جور كرد و ابروانش را درهم گره كرد و گفت:

- كه چی بشه؟

كیان برای غیظ كردن فرصت را غنیمت شمرد،چون گفت:

- مثل اینكه یادت رفته! تو مجبورم كردی بیشتر راه رو ....

كیان سكوت كرد، گونه های غزاله از شرم سرخ شد و در حالیكه عقب عقب خود را درون اتاق پناه می داد، گفت:

- باشه. پس من همین جا می مونم. تو برو.

- ولی تو نمی تونی اینجا بمونی.

- چرا!؟

- چون عبدالنجیب موافقت نكرد.

- دروغ میگی!

- هرطور دوست داری فكر كن. یا با من محرم میشی و دنبالم راه می افتی، یا اینجا می مونی و محرم عبدالنجیب یا یكی از پسرهاش میشی و تا آخر عمر همین جا زندگی می كنی.

غزاله به شدت عصبانی شد. تنفسش تند و نا منظم بود و قفسه سیـ ـنه اش به شدت بالا و پایین می رفت.

كیان به خوبی می توانست احساس تنفر او را درك كند. از دست خودش و او كلافه بود، با این وجود با یه اولتیماتوم در پی شنیدن جواب غزاله گفت:


romangram.com | @romangram_com