#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_76
- نمی دونم چطور می تونم زحمتهای شما رو جبران كنم.
- بنده خدا هستی و محتاج كمك بودی، من فقط دریغ نكردم. دینی به گردنم نداری برادر.
- شما روح بزرگی داری.
- برو استراحت كن. وقت برای تشكر زیاده.
كیان كه برای دیدار غزاله و احوالپرسی از او بیرون زده بود، بی قرار و شكیبا به مِن مِن افتاد و گفت:
- اگه بشه... می خوام.... اگه اشكال نداره....
- هان! دلت برای زوجه ات تنگ شده، نه؟
كیان شرمسار سر به زیر انداخت و عبدالنجیب به سمت چپ كه سه اتاقك در یك ردیف كنار هم بنا شده بود، حركت كرد. درب هر سه اتاقك رو به كشتزار باز می شد. عبدالنجیب گفت:
- خاطرش خیلی می خوای؟ اما عجولی پسر! مرد كه نباید اینقدر بیتاب باشه.
كیان پاسخی برای او نداشت، زیرا هنوز به احساسی كه میهمان قلبش شده، فكر نكرده بود، از این رو بی كلام به دنبال او روان شد.
وقتی عبدالنجیب به چند قدمی ساختمان رسید ایستاد و گفت:
- همین جا بمان تا صدایت بزنم.
كیان لحظاتی به انتظار ایستاد و بعد از آنكه عبدالنجیب زنان و دختران خود را از آنجا بیرون برد با سرفه و گفتن یاا... وارد شد.
نگاهش در زوایای اتاق چرخ خورد و روی غزاله كه در خواب بود ثابت ماند. با دیدن او گویی آسوده خاطر شد، بر بالینش نشست و به آرامی گفت:
- هدایت.
كیان به یاد طلوع خورشید افتاد. با گرمی تابش اشعه كهربایی از آن چشمان زیبا لبخندی زد و سلام كرد. غزاله گویی پس از مدتها چهره آشنایی یافته است لبخندی دلنشین زد و نشست و با شعفی كه در كلامش هویدا بود گفت:
- شما اینجایی ! سلام.
كیان آهنگ كلامش را به محبت آمیخته كرد و گفت:
- تو منو ترسوندی.... فكر كردم از دست دادمت.
- كیو؟ غزاله رو با مجرم امانتی رو!
كیان با خاطری آزرده احساسش را در لبخندی تلخ نشان داد و پس از مكث كوتاهی گفت:
- خوشحالم كه خوبی. حالا با خیال راحت می تونم برم و...
- كجا!؟
- خودت خوب می دونی كجا. من باید یه تلفن پیدا كنم. توی این روستا كه تلفنی نیست. این طور هم كه شنیدم تا شهر دو روز راهه.
- تو می خوای من رو اینجا تنها بذاری!؟
- اینجا امن ترین جاییه كه سراغ دارم. تو كه نمی خوای دوباره تو كوه و كمر گرفتار بشی، می خوای؟
- نه.
- پس همین جا بمون. اگه سلامت برگشتم تو رو با خودم می برم.
- و اگه برنگردی؟
- با عبدالنجیب صحبت می كنم. اون حتما راهی برای فرستادن تو به ایران پیدا می كنه.
و بلافاصله از جا بلند شد . غزاله او را مورد خطاب قرار داد.
- سرگرد.
كیان كلافه و عصبی مقابل غزاله زانو زد و گفت:
- ببینم! نكنه به اونا گفتی كه من چه كاره ام؟
- من چیزی راجع به تو نگفتم. مطمئن باش.
كیان نفس عمیقی كشید و گفت:
- خواهش می كنم بعد از این فقط اسمم رو صدا بزن. حداقل تا وقتی توی این مملكت هستیم.
- هر چی شما بگی.
كیان انگشتش را لابلای موهایش فرو برد. معلوم بود برای گفتن حقیقت كمی خجل است. در حالیكه پوست سرش را می خاراند گفت:
romangram.com | @romangram_com