#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_75

- مگه تو چی كار كردی؟ حرف بزن ببینم!

- فقط به فكر خودم و محمدعلی بودم. این خودخواهی مانع شد كه نبینم چه بلایی سر غزاله و زندگیش آوردم. ولی حالا نه محمدعلی منتظرمه، نه هوای پاك بیرون.

نفس در سیـ ـنه فخری حبس شد. چشم به دهان ژاله دوخت كه می گفت:

- وقتی غزاله رو دیدم فكر نمی كردم با اون سر و شكل و بچه كوچیكی كه داره، كسی بهش شك كنه. در حالیكه بدجوری كلافه بود و هوای اتوبـ ـوس اذیتش می كرد.... خر شدم.

وقتی برای هوا خوری پیاده شد مجبور شدم پسرش رو ساكت كنم در اون موقع بود كه به ذهنم رسید موادم رو در ساك پسرش بذارم.

دهان فخری از تعجب باز مانده بود، اما ژاله همچنان ادامه می داد.

- فكر كردم با وضعی كه داره از بازرسی معاف میشه، برای همین در اولین فرصت مواد رو تو ساك پسرش گذاشتم اما همه محاسباتم غلط از آب در اومد و توی اولین ایست بازرسی بهش گیر دادن و من دزدی شده بودم كه زده بود به كاهدون.

بدن فخری یخ زد. به یاد آه و ناله های غزاله كه افتاد ناگهان از كوره در رفت و بنای پرخاش را گذاشت. ژاله از رفتار ناگهانی فخری متعجب و گیج شده بود. فالی مداخله كرد و گفت:

- چه خبره فخری الان همه میریزن تو سلول.

فخری چاره ای جز سكوت نداشت. سرش را میان دستانش گرفت و در گوشه ای ایستاد و با لحن شماتت باری گفت:

- خب! بعدش چی شد؟

ژاله بار دیگر با صدای محزونی گفت:

- ترسیده بودم فكر رویارویی با صاحب جنس تنم رو می لرزوند. برای همین بین راه پیاده شدم و با اولین وسیله به كرمان رفتم. وسط راه سیرجان پیاده شدم و فكر كردم چند روزی اونجا باشم و بعد در یه فرصت مناسب برگردم شیراز، اما به دام شهین افتادم و صید تیمور شدم.

ژاله بار دیگر به گریه افتاد، به چشمان فخری زل زد و گفت:

- از كشتن تیمور پشیمون نیستم، اما فكر غزاله داره دیوونم می كنه

فصل 19





احساس گرمایی مطبوع روی گونه ها وادارش كرد تا پلكهایش را باز كند. وقتی چشم گشود از دیدن یك سقف بالای سرش به وجد آمد و لبخندی از روی رضایت بر لبـ ـانش نشست. نگاهش در اتاق چرخ خورد، یك اتاق روستایی با حداقل امكانات بود.

در وسط اتاق بخاری گازوییل سوزی روشن بود كه لوله دودكش آن از سقف خارج می شد. به زحمت نیم خیز شد، همان چند لحظه هوشیاری كافی بود تا تمام وقایع را به خاطر بیاورد، اما آنقدر ضعیف و بی رمق بود كه برای بررسی موقعیت، توان برخاستن نداشت و دوباره از حال رفت. وقتی بار دیگر چشم باز كرد، پیرمردی با محاسن سفید، در حالیكه دستار سفیدی به دور سر پیچیده بود و لباسی سر تا پا به همان رنگ به تن داشت بر بالینش دید. شاید هم فكر كرد اهل بهشت شده است.

پیرمرد مرهم بر زخم پیشانیش گذاشت، كیان به آرامی سلام كرد و پیرمرد با لهجه ای غلیظ علیكش را با چاشنی لبخند نثار كرد و گفت:

- خوب با مرگ دست و پنجه نرم كردی. تو خیلی قوی هستی.

كیان نیم خیز شد و در رختخواب نشست. نگاهش سرشار از قدردانی بود، گفت:

- شما رو به زحمت انداختم. ممنون.

پیرمرد او را وادار به خوابیدن كرد و گفت:

- نه، بلند نشو، حالا خیلی زوده، تمام بدنت مجروحه، انگار شكنجه شدی. با این زخم و عفونت خیلی كاره كه زنده موندی.

كیان در فكر یافتن جوابی قانع كننده سكوت كرد و پیرمرد ادامه داد.

- لهجه ایرانی داری! اینجا چه كار می كنی؟

افكار كیان هنوز متمركز نشده بود كه یادآوری غزاله باعث شد تا بدون توجه به پرسش پیرمرد، سراسیمه شود. در حالیكه نمی دانست به چه عنوان از احوال غزاله مطلع شود با كمی مِن و مِن، با نگرانی پرسید:

- حالِ .... حالِ زنم چطوره؟

پیرمرد كه عبدالنجیب نام داشت، لبخندی زد و گفت:

- تبش قطع شده. زخمش هم روبراهه.

- كجاس؟ می خوام ببینمش.

- سرای زنانه است. خیالت امن.

كیان پافشاری را جایز ندانست و با اصرار عبدالنجیب به استراحت پرداخت. خودش هم نمی دانست دو شب و دو روز متوالی در خواب بوده است، در غیر این صورت رفتن را بر ماندن ترجیح می داد و وقت را از دست نمی داد.

صبح روز سوم كاملا سرحال و قبراق به نظر می رسید، بستر را رها و لباسهایش را كه زنان عبدالنجیب شسته بودند به تن كرد و از اتاق خارج شد.

بیرون در مبهوت ایستاد، امتداد وسعت نگاهش سبز بود. گندمزار در اوایل فصل بهار چه زیبا زمین را به زمرد سبز خود آراسته بود.

نگاهش به اطراف چرخ خورد. زمین نم خورده از باران، درختان شكفته كه در امتداد نهر آب صف بسته بودند، روحش را نـ ـوازش داد. ریه هایش را از هوای تازه پر كرد و قدمی جلوتر گذاشت.

در حالیكه بدنش را كش و قوس می داد، نگاهش به عبدالنجیب كه در كنار سگ گله ایستاده و نظاره گر بازی فرزندانش بود، افتاد. نگران غزاله بود با گامهای شتاب زده جلو رفت و سلام كرد و طبق خلق و خوی ایرانی ها زبان به تشكر گشود.


romangram.com | @romangram_com