#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_74

چند روزی حسابی خوش بودم كه سر و كله تیمور پیدا شد. با اون قد كوتاه و شكم گنده، سبیلهای از بناگوش دررفته و سر كم مو و كچل ظاهر چندش آوری داشت. ترسیده بودم، وقتی چشمهای هرزه اش به چشمام افتاد، دستی به سبیلش كشید و چیزی در گوش ریحانه زمزمه كرد. ریحانه در جوابش گفت:

- ببین آقا تیمور خودت خوب می دونی كه كله شهین خرابه.... تا حساب و كتابش رو با تو روشن نكنه جنس تحویلت نمی ده. پس یكی دو ماه صبر كن تا خودش بیاد.

- زكی دو ماه صبر كنم. یه چی میگی ها!!!

- فعلا با ما بساز تا بعد.

- باشه ولی من نون مفت به كسی نمی دم. بفرستش كار یاد بگیره.

- اتفاقا خیلی زرنگه، اما چشم و گوش بسته است.

فهمیدم در مورد من حرف می زنن، ولی اونقدر خنگ بودم كه تا ته خط رو نخوندم.

تیمور گفت:

- خود دانی. به هر حال اگه عطش من فروكش كنه، پول زیادی بابتش نمی دم.

سپس خداحافظی سردی كرد و رفت.

من در مدت سه ماه اقامت در خانه ای كه بعدها فهمیدم مال شهینه، حسابی با ریحانه و سحر اخت شدم و ضمن تقلید از طرز لباس پوشیدن و آرایش آن دو نفر، در توزیع و پخش جزیی مواد مخدر همكاری می كردم تا اینكه شهین اومد و به فاصله یكی دو روز بعد از اومدنش تحت فشار تیمور من رو آماده رفتن به خونه او كرد





شهین توی یه فرصت مناسب من رو كه مقابل آیینه مشغول آرایش بودم گیر آورد و بعد از كلی مقدمه چینی و چرت و پرت گفت:

- یه خواهش كوچیك ازت دارم دلم می خواد روم رو زمین نندازی.

- مخلصتم هستم

- تیمور به افتخارت یه مهمونی داده.

- بیخود... پا نمی ذارم اونجا.

- قرار شد نه نگی.

من چند ماه بود كه در اون شهر توی خونه شهین مفت می خوردم و می خوابیدم. صحیح نبود ناسپاس باشم. در حالیكه تا اون موقع به جز فروش مواد نشونه ای از هرزگی ندیده بودم. فكر كردم باید پیشنهاد شهین رو قبول كنم، چون فكر می كردم تیمور واقعا خواستگارمه كه از طریق شهین خواسته اش رو به گوشم رسونده. با این وجود در حالیكه دوست داشتم شهین رو متوجه علت مخالفتم بكنم، گفتم:

- ببین شهین من اصلا از این مرتیكه خوشم نمی یاد.... تو كه ندیدی، نمی دونی چطور با اون چشمای هرزه اش وراندازم میكنه.

- بنده خدا منظوری نداره. اون بیچاره بعد از عمری تنهایی، بعد از مرگ همسرش حالا عاشق شده و قصد تجدید فراش داره. با ثروتی كه اون داره، هر دختری رو كه نشون كنه، زود تسلیمش می كنن. حالا تو بگو گناه كرده عاشق شده؟ اگه آدم هرزه ای بود كه از تو خواستگاری نمی كرد.

- فقط همین یه بار. تو هم باید قول بدی یه جوری دست به سرش كنی.

- دمت گرم. می دونستم روم رو زمین نمی اندازی.

موضوع خواستگاری تیمور باعث شده بود به خودم مغرور شم و به خطراتی كه در كمینم بود فكر نكنم. برای همین شب مهمونی هم با غرور بچه گانه ای، مثل هر دختری كه دوست داره در چشم دیگری زیبا جلوه كنه، حسابی به خودم رسیدم.

شهین قبل از مهمونی باز هم به زندان افتاده بود، اما منِ احمق به قولم به شهین عمل كردم و اون شب جهنمی رفتم خونه تیمور. اواسط مهمونی بود كه رفتار وقیحانه ریحانه و سحر متعجبم كرد و تیمور هم به آنها پر و بال می داد. با ناراحتی و دلخوری قصد ترك اونجا رو داشتم، ولی بچه ها اصرار كردن كه بیشتر بمونیم. برای اینكه عصبانیتم رو فرو بنشانم، شربتی رو كه به دستم داد لاجرعه سر كشیدم. شربت به معده ام نرسیده بود كه احساس سرگیجه كردم و چند لحظه بعد چیزی نفهمیدم.

ژاله به گریه افتاد و با هق هق ادامه داد:

- وقتی چشم باز كردم صبح شده بود. خودم رو در آغـ ـوش تیمور دیدم. شوكه شدم. باورم نمی شد. من بی اراده این عمل زشت و وقیح رو انجام داده بودم. از خودم بدم اومد. تنفری كه از تیمور داشتم به قدری قوی شد كه بدون اینكه متوجه باشم در حالیكه خواب بود با مجسمه سنگی روی میز پاتخـ ـتی، محكم به سرش كوبیدم. یه ضربه، دو ضربه، خون پاشید تو صورتم.... دق و دلیم رو با چند ضربه دیگه خالی كردم.

فخری به طرف ژاله رفت و در حالیكه او را دلداری می داد پرسید:

- حالا چطوری سر از سیرجان درآورده بودی كه گیر شهین افتادی؟ چرا خونوادت رو ول كردی و اومدی تو یه شهر غریب؟

- اگه من خانواده داشتم كه سر از سیرجان در نمی آوردم.

نگاه ژاله به زمین خیره شد و او افزود:

- دو سال پیش با یه پسری به نام محمد علی آشنا شدم. یه بوتیك كوچیك و جمع و جور داشت. مشتریش شده بودم. كم كم این آشنایی به یه دوستی عمیق تبدیل شد و چند ماه بعد هم تبدیل به قصد ازدواج.

بعد از آشنایی با خانوادش بود كه متوجه شدم محمدعلی از یه خانواده سرشناسه. اونا برای مسائل مادی ارزش زیادی قائل بودن. من هم كه نمی خواستم در مقابل اونا كم بیارم و به خاطر یه جهیزیه اندك و سرپایی تحقیر بشم، به تكاپوی تهیه جهیزیه افتادم. اما با حقوق كمی كه من داشتم فقط می تونستم چندتا چیز كوچولو تهیه كنم. برای همین به پیشنهاد صاحبخونم افتادم تو حمل مواد مخدر. یكی دو بار به كرمان رفتم و با خودم مواد حمل كردم. دستمزد خوبی می گرفتم و تونستم با همون یكی دو بار وسایل خوبی بخرم. ولی رفته رفته محمدعلی رو هم فراموش كردم.

فكر كردم اونقدر ادامه بدم كه دیگه كسی نتونه من رو گدا گشنه خطابم كنه و هر بار به یه شكل و ظاهر در می اومدم مثل دانشجو، معلم. دفعه آخر هم به عنوان یه گردشگر به كرمان رفتم، اما از خریت خودم همه چیز خراب شد.

- مگه چی كار كردی؟

- نمی تونم چشمهای بی فروغ غزاله رو فراموش كنم.

- غزاله!!!! نمی فهمم! چه ربطی داره؟

- همه اش تقصیر منه. نباید این كار رو با اون بنده خدا می كردم.


romangram.com | @romangram_com