#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_73
غزاله برای برخاستن سعی كرد، اما همینكه سر بالا آورد با سرگیجه شدید از حال رفت. كیان با عجله اسلحه كلاش را به گردن آویخت و او را روی دستها بلند كرد و به امید خدا و برای یافتن انسان و آبادی به راه افتاد.
ساعتهای متوالی زیرِ باران، پیكر غرق در خون و تبدار غزاله را در حالیكه دستهای او از دو طرف و گردنش به سمت پایین آویزان شده بود حمل می كرد و دیگر رمقی برایش نمانده بود و دنیا در مقابل دیدگانش تیره و تار می شد و زندگی كم كم رنگ می باخت. مسافت زیادی را با این حال پیمود تا آنكه كاملا از پا افتاد و با غزاله نقش بر زمین شد و دیگر هیچ نفهمید.
فصل 18
ژاله به لبه تخـ ـت تكیه داشت و پتو را روی زانوان خود كشیده بود و به گلهای روفرشی كف سلول خیره شده بود.
فخری با چشم و ابرو فالی و بقه هم سلولیهایش را به دنبال نخود سیاه بیرون فرستاد و خود را زیر پتوی ژاله كشید و گفت:
- دختر مرموزی هستی! اصلا نمیگی برای چی زندانی شدی.
ژاله در دنیای دیگری سیر می كرد، لبـ ـهایش به آرامی تكانی خورد و زمزمه كرد: ( كشتمش ).
- كشتی!!! كیو كشتی!؟
- همون تیمور گوربگوی رو.
- منظورت تیمور شكاره!!!؟
- حقش بود. مرتیكه آشغال دامنم رو لكه دار كرد. باید می كشتمش.
فخری نمی دانست باید خوشحالی كند یا عصبانی باشد. موجی درونش فریاد می زد، چقدر آرزو داشت تا یك روز به زندگی مرد كثیف و هـ ـوسبازی چون او خاتمه دهد و انتقام خود و دخترانی را كه به راحتی فریب این مرد خبیث را می خوردند، بكشد اما نه توانایی آن را داشت و نه جرئتش. حال از لبـ ـهای این دختر جوان می شنید كه این مردك روانه دیار باقی شده است. نگاه رقت باری به ژاله انداخت و گفت :
- باورم نمیشه! تو تنهایی خدمتش رسیدی؟
- تو اون رو می شناختی؟
- آره... ولی نمی دونم باید خوشحال باشم یا عزا بگیرم.
- چه نسبتی باهات داشت؟
- نسبت كه نداشت. تیمور رئیسم بود. رئیسی كه همه جوره شیره وجودمو كشید. خیلی دلم می خواست خودم خفه اش كنم، ولی اون یه حیوون كثیف و مكار بود.
ژاله اشكهایش را پاك كرد و در حالیكه هنوز بغض داشت پرسید:
- حالا اعدامم می كنن؟
- نمی دونم! شاید آره شاید هم نه.
- حالا چی میشه؟ من چه كار كنم؟
- امید داشته باش. نیروی انتظامی خیلی سعی داشت كه پرونده ای علیه او تشكیل بده و اون رو به دام بندازه، اما تیمور زرنگ تر از این حرفها بود. تازه اون كسی رو نداره كه شاكی این پرونده باشه. وقتی شاكی خصوصی نداشته باشی به احتمال زیاد فقط حبس می خوری.
- كاش هیچ وقت با شهین آشنا نمی شدم.
آه از نهاد فخری برخاست. باید زودتر از اینها حدس می زد. هر جا تیمور، شكار چرب و چاقی می یافت، ردپای شهین نیز به دنبال آن دیده می شد. سراسیمه گفت:
- منظورت شهین بلنده است!؟
- تو رو خدا فخری جون چیزی نگی. شهین تهدیدم كرده كه اگه لب باز كنم و اسم اون رو بیارم، من رو می كشه.
- مطمئن باش حرفی نمی زنم. ولی خیلی دوست دارم بدونم چطور به دام شهین افتادی.
- وقتی پام رسید به سیرجان دنبال یه مسافرحونه بودم كه به طور اتفاقی از شهین كه از كنارم رد می شد آدرس پرسیدم. خیلی به نظرم لات و بی چاك دهن می اومد، ولی با مهربونیش ذهنیتم رو عوض كرد. پا به پام اومد و مسافرخونه تقریبا تمیزی رو بهم نشون داد. شناسنامه نداشتم، برای همین افتادم توی دردسر، مسافرخونه چی بهم اتاق نداد.... چند جای دیگه هم سر زدیم ولی نتونستم جایی رو پیدا كنم. شهین هم دائما من رو دلداری می داد. شهین در عین رفاقت ریز ریز سر از زندگیم درآورد و وقتی فهمید نمی تونم برگردم به شهرم، آدرس یكی از دوستاش رو به من داد و گفت: ( حالا كه جایی رو نداری یه مدتی برو اونجا ). كور از خدا چی می خواد؟.... دو چشم بینا. رفتم سراغ آدرس و خیالم رو راحت كرده بود كه سحر و ریحانه تنها زندگی می كنن. من هم كه از ترس صاحاب كارم جرئت برگشتن نداشتم فكر كردم چند ماهی رو اونجا بمونم.
رفتم به آدرس و بدون تردید زنگ زدم. یه دختر جوون با آرایش بیش از حد كه بعدا فهمیدم ریحانه است، دم در اومد. خجالت زده سلام كردم و گفتم:
- منزل خانم بیدگلی؟
سرتاپام رو تماشا كرد و پرسید:
- تو رو شهین فرستاده؟
- بله البته نمی خواستم مزاحمتون بشم.
- مزاحم چیه دختر . دوست شهین دوست ما كه هیچی سرور ماست.
خودش را كناركشید و راه رو برام باز كرد.ترسیده بودم و دلهره داشتم. با تردید گوشه مبلی نشستم و بعد از چند دقیقه با سحر هم آشنا شدم. من با پای خودم به دام افتادم. اون لحظه كه مورد محبت شهین و اون دوتا دختر افتادم اصلا فكر نمی كردم روزگارم سیاه و نابود بشه. شاید هم حقم بود این همه بلا سرم بیاد.
romangram.com | @romangram_com