#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_72
علی رغم سعی و تلاش غزاله، او در كمتر از یك دقیقه به تنه درخت چسبید. از ترسِ سرنگون شدن با هول و ولا دستانش را دور تنه درخت قفل كرد. با این حركت دردی طاقت فرسا در ناحیه جراحتش متحمل شد. این در حالی بود كه طناب لحظه به لحظه بیشتر به كمر و قفسه سیـ ـنه اش فشار می آورد. با احساس درد با صدایی شبیه به ناله كیان را صدا زد: ( سرگرد... سرگرد... تو رو خدا جواب بده.... سرگرد.... ).
حدود ده دقیقه با استقامت دوام آورد اما تحمل سنگینی وزن خودش و فشاری كه از جانب هیكل تنومند كیان كه در حالت بیهوشی و حركت پاندول مانندش دو برابر شده بود، برایش غیرممكن به نظر می رسید. رفته رفته ناامیدی و ضعف بر او چیره شد. بار دیگر كیان را به نام خواند: (كیان.... كیان ) و با نوك پا به زحمت ضربه ای به سر او وارد كرد.
در این لحطه كیان پلكی زد و به سختی چشم گشود. گیج و منگ بود با این حال احساس كرد بین زمین و هوا معلق مانده است. انگشتش را روی ناحیه آسیب دیده كشید، خون فراوانی از دست داده بود. با نگاهی به اطراف به هوشیاری كامل رسید. با نگاهی به بالای سر، غزاله را دید كه با وحشت به تنه درخت چسبیده است و قدر مسلم اگر آن را رها می كرد به ته دره سقوط می كردند. كیان غزاله را صدا زد و غزاله با شنیدن صدای كیان گویی جان تازه ای گرفت و با شعف گفت:
- تو زنده ای ... تو رو خدا یه كاری بكن. دیگه نمی تونم طاقت بیارم.
- ببین هدایت . من باید خودم رو بكشم بالا.... می تونی خودت رو محكم نگه داری؟
- فكر نمی كنم. دیگه نایی برام نمونده.
- فقط چند ثانیه. وقتی خودم رو بكشم بالا فشار شدیدی بهت وارد میشه. ولی تو فقط چند ثانیه تحمل كن. می دونم كه می تونی.
كیان به قصد تحریك غزاله برای استقامت افزود:
- حداقل واسه دیدن ماهان شانست رو امتحان كن.
نام ماهان مادر را منقلب كرد. كیان درست حدس زده بود. این منتهای آرزوی مادری بود كه طفل شیرخوارش را از آغـ ـوشش ربوده بودند. به عشق دیدار فرزند تنه درخت را محكم چسبید و گفت:
- هر كار می كنی زودتر چون دیگه نمی تونم.
- وقتی گفتم سه، تمام نیروت رو جمع كن و درخت رو محكم بچسب.... یادت باشه جون هر دوی ما دست توست.
كیان با وجود خونریزی شدید و ضعف فراوان تمركز كرد و با جمع آوری نیروی خود دستها را دور طناب قفل كرد و با شماره سه خود را بالا كشید. به محض فشار كیان به طناب زخم غزاله دهان باز كرد و چنان دردی را متحمل شد كه بی اراده دست راستش رها شد. ولی قبل از آنكه دست دیگرش رها شود كیان تنه درخت را چسبید و با یك حركت خود را روی تنه كشید و در فاصله ای كمتر از چند دقیقه به همراه غزاله در سیـ ـنه كوه پناه گرفت.
هر دو خسته، گرسنه و وحشت زده بودند در حالیكه هنگام سقوط كوله پشتی را نیز از دست داده بودند. و به جز اسلحه وسیله دیگری برایشان نمانده بود. بنابراین باید هرچه سریعتر خود را از لابلای ارتفاعات نجات می دادند، تا شاید در پستی های زمین، انسانی امید بخش حیات مجددشان گردد. با این افكار كیان آهنگ رفتن كرد، اما غزاله كه در اثر بازشدن زخمش خونریزی شدید داشت، مخالفت كرد و از رفتن سر باز زد.
كیان در جنگ مداوم با مرگ و زندگی خسته و بی حوصله بود، دیگر از مخالفتهای پیاپی غزاله به تنگ آمد و گفت:
- چند بار باید بگم.... بسكه جمله های تكراری رو تحویلت دادم خسته شدم. بابا! لا مذهب ! چرا نمی خوای بفهمی ما فقط به خاطر خودمون نباید زنده بمونیم.یرای این مملكت، برای این مملكت، برای ماهان هایی كه دلشون می خواد در یه محیط سالم زندگی كنن، می فهمی؟
غزاله فریاد زد:
- میفهمم ولی دیگه نا ندارم. گرسنمه، تشنه ام با یه بدن خرد و خمیر.... تو هم می فهمی؟
- تو هیچی درك نمی كنی. حتی یه نگاه به دور و برت نمی اندازی تا بفهمی چطور اومدی این طرف رودخونه. نگاه كن! فكر نمی كنی فقط یه معجزه می تونست ما رو از جایی كه بودیم نجات بده؟ اگه پام سُر نمی خورد و با اون شدت پرتاب نمی شدیم الان اون بالا نشسته بودیم و كاسه چه كنم دست گرفته بودیم. بعد از دو سه روز هم الوداع دنیا... ما به پای خودمون نمی ریم. یعنی اصلا به میل خودمون در این راه قرار نگرفتیم. ما رو می برن.
با سخنان تاثیرگذار كیان غزاله بدون آنكه از خونریزی كتفش حرفی به كیان بزند بدون اعتراض بلند شد و به دنبال او حركت كرد.
از سختی راه كاسته و مسیر تقریبا راحت به نظر می رسید. اما غزاله با جان كندن و با فاصله به دنبال كیان روان بود. كیان نیز حالی بهتر از او نداشت در اثر شكستگی سرش خون زیادی از دست داده بود و ضعف داشت. با این وصف تلو تلو خوران پیش می رفت تا آنكه بر قله كم ارتفاع بلندی پیش رویش ایستاد و با امیدی تازه و با شعف به سمت سرزمینهای پست سرازیر گشت.
با آنكه هنگام غروب بود و تا دقایقی دیگر شب فرا می رسید، اما كیان ماندن را جایز نمی دانست و رفتن را بر استراحتی كه ممكن بود با خواب ابدیشان یكی شود ترجیح داد و در هوای نیمه روشن و ابری كوهستان به سمت پایین جلو رفت.
غزاله بدون اعتراض با تحمل درد و تب با فاصله از كیان جلو می رفت تا آنكه قدم به سرزمینهای صاف و پهناور گذاشتند و در این هنگام بود كه باران آغاز شد و در عرض كمتر از چند دقیقه شدت گرفت. با بارش شدید باران كیان احساس خطر كرد، و برای در امان ماندن از سیل احتمالی از غزاله خواست تا به سرعت خود بیفزاید. و وقتی جوابی نشنید ایستاد.
قطرات تند باران مانع از دید مناسبش می شد، برای نزدیك شدن غزاله مدت كوتاهی صبر كرد، اما به محض مشاهده چهره او در تاریك و روشن هوا، گویی كه فانوس در صورت او روشن گردیده است، با تعجب در صورتش خیره ماند. صورت غزاله كه قبلا در اثر سرما تاول زده بود، اكنون در اثر شدتِ تب، گلگون شده و به قرمزی تندی می زد و چشمهایش نیز فروغی نداشت.
كیان پردلهره پرسید:
- تو چته؟! چرا اینقدر قرمز شدی؟!
غزاله به زحمت نگاهی به كیان انداخت و با صدایی همانند انسانی كه مـ ـست و پاتیل است و روی پای خود بند نیست، گفت:
- بریم.... من ... خوبم.
و بدون توجه به كیان از مقابل او گذشت و به راه خود ادامه داد. اما كیان با عجله فاصله ایجاد شده را پیمود و او را متوقف ساخت و گفت:
- وایسا ببینم! مثل اینكه حالت خیلی خرابه دختر.
- نه.... خوبم.
كیان با وحشت زمزمه كرد: ( خدای من تو داری مثل كوره می سوزی ). اما غزاله دست او را پس زد و به راه خویش ادامه داد. ولی هنوز چند قدمی برنداشته بود كه نقش بر زمین شد.
كیان سراسیمه خود را به او رساند و كنارش زانو زد. دندانهای غزاله به هم می خورد و بدنش دچار رعشه شده بود. به خوبی آگاه بود كه غزاله دچار تشنج ناشی از تب شده است و او می بایست به سرعت تب او را پایین می آورد. اما در آن مكان و آن زمان هیچ راهی برای كمك به غزاله نبود.
در كشمكش با خود بود كه متوجه خونریزی از ناحیه جراحتش شد. بی اراده با كف دست به پیشانیش كوبید: ( دیوونه!... چرا به من نگفتی؟ ).
مـ ـستاصل و بدون چاره مانده بود. از سر یاس و ناامیدی نگاهی به آسمان انداخت و در حالیكه قطرات باران بر سر و رویش می كوبید، فریادش در دل كوه پیچید: ( خدااا ).
و بار دیگر نگران در جهره غزاله خیره شد. بر شدت لرزش او افزوده شده بود، قبل از آنكه دندانهای غزاله زبانش را قیچی كند دست خود را لابلای دندانهای او قرار داد و شروع به خواندن دعا كرد. به لطف خداوند، دقایقی بعد بدن غزاله آرام گرفت و به آرامی چشم گشود. كیان با لحن شماتت باری گفت:
- تو از من دیوونه تری دختر. چرا به من نگفتی؟
- خودت گفتی ما در راهی هستیم كه اراده شده.
- حالا من با تو چه كار كنم؟ حتما زخمت عفونت كرده!
romangram.com | @romangram_com