#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_71
- نه..... بهروان برامون شرط گذاشت.
- شرط!!!!؟
- اون می خواد به علامت حسن نیت، زنی رو كه با زادمهر دستگیر شده، هرچه زودتر آزاد كنیم.
- همین؟!....
- همش همین بود.
با قطع ارتباط ، بیگ سراسیمه به سراغ ولی خان رفت و درخواست سردار را به سمع او رساند. ولی خان دندان قروچه ای كرد و با دلی كه مملو از نفرت زادمهر بود، گفت:
- كه این طور! سردار نگران سلامتی سرگرد عزیزشه.
ولی خان طی سالیانی كه پدر خود را، كه یكی از سران بزرگ قاچاق مواد مخدر به شمار می رفت، از دست داده بود، جز به نقشه انتقام از كیان به چیز دیگری فكر نمی كرد. كینه توزی او به كیان و كشتنش بیش از رد و بدل شدن محموله ذهنش را درگیر ساخته بود. مشت در مخده كوبید و افزود:
- نمی ذارم قاتل پدرم به همین راحتی در بره... اون سرگردِ احمق باید تقاص خون پدرم رو پس بده.
- مطمئن باشید پیداش می كنم.
ولی خان از میان دندانهای كلید شده اش با خشم و انزجار گفت:
- زمین، آسمون، كوه و كمر رو زیر و رو كنید. فقط پیداش كنید. می خوامش، اونم زنده .... می فهمی بیگ! زنده. بقیه عملیات رو هم طبق نقشه انجام بدید.
فصل 17
گذراندن یك روز مرخصی در خانه، آن هم كنار طفل شیرخواری كه سالها برای آمدنش نذر و نیاز كرده بود، می چسبید.
بـ ـوسه ای از گونه فرزند گرفت و گفت:
- تا بابا صبحونه اش رو تموم كنه، برگرد كه دل بابا برات تنگ میشه.
راضیه لبخندی به روی همسرش پاشید و گفت:
- تا مامان برمی گرده، بابا یه خورده شلوغ كاریهاشو سر و سامون بده.
و دست طفل یك ماهه را به نشانه خداحافظی بالا آورد و با گفتن ( بای، بای ) خارج شد.
شفیعی فكر كرد تا بازگشت همسر و فرزندش از درمانگاه ، كه برای كنترل قد و وزن یك ماهگی باید معاینه می شد، كمی به سر و وضع اتاقش برسد و كتابخانه اش را مرتب كند. شاید با این كار كمی همسرش را شاد كند، اما صدای انفجار مو بر اندامش راست كرد و او را سراسیمه به كوچه كشاند.
وقتی درِ حیاط را باز كرد زانوان پرتوانش سست شد و لرزه بر اندامش افتاد. نگاه ناباورش با فریادی دلخراش آمیخته گشت: ( نه ).
در فاصله چند ثانیه كوچه مملو از مردمی شد كه با شنیدن صدای انفجار به كوچه آمده بودند. در این میان چند تن از همسایگانی كه روابط نزدیكی با سرهنگ داشتند او را دوره كرده بودند و از نزدیك شدنش به اتومبیل مشتعل ممانعت می كردند. او ناچار ، شاهد ذوب شدن همسر و فرزند، مویه كنان مشت بر سر و صورت می كوبید و ضجه می زد.
مدت زیادی نگذشت كه كوچه مملو از مامورین انتظامی، آمبولانس و ماشینهای قرمز رنگ آتش نشانی شد.
هاله ای از غم چهره شاهدین ماجرا را گرفته بود و قطرات اشك را مهمان ناخوانده چشمان غمبارشان ساخته بود.
سرهنگ شفیعی لحظه ای آرام و قرار نداشت. داغ همسر مهربان و وفادار و فرزندی كه بیشتر از پانزده سال برای تولدش به درگاه خدا زانو زده بود و اكنون جز استخوانهای سوخته چیزی از آنها باقی نمانده بود.
او چنان بیتابی می كرد كه پزشك اورژانس تنها را چاره را در تزریق آرامبخش یافت. ساعاتی بعد بعد دور از هیاهو، در سكوت بیمارستان چشم گشود. گیج و منگ بود و نگاهش قادر به شناسایی و درك موقعیت نبود به قصد برخاستن سرش را بالا آورد كه نگاهش در چشمان اشكبار پدرزنش خیره ماند. گرُ گرفت، گویی با كبریتی به آتش كشیده شد، وجودش را احساسی تلخ در بر گرفت و فریادی دلخراش از اعماق سیـ ـنه زخم خورده اش بیرون داد.
با ارسال گزارش بمب گذاری در اتومبیل سرهنگ شفیعی و كشته شدن همسر و فرزند او ولوله ای در ستاد فرماندهی كرمان به پا شد. موجی از غم و اندوه به همراه تنفر از این عملكرد، وجود همه را فرا گرفت.
سردار بهروان گروه ویژه ای را آماده اعزام به سیرجان و تحقیقات پیرامون این بمب گذاری كرد و در پی آن دستورات یكی پس از دیگری صادر می شد كه تلفن زنگ خورد و صدای همیشگی در گوشی پیچید و بی مقدمه گفت:
- هدف ما سرهنگ بود، نه خانواده اش. ولی زیاد فرق نمی كنه.
- كثافتهای جانی.
- تند نرو سردار... اگه عصبی بشی ممكنه جوابت رو با یه انفجار دیگه بدم... بهتره ما رو دست كم نگیری و به فكر قرارمون باشی.
سكوت كوهستان را صدای مهیب رودخانه می شكست. رودخانه ای كه از دامنه هندوكش، پرصلابت، به سوی دشت و دمن راه می پیمود.
طناب روی تنه درختی كه به طور افقی از دامنه كوه به طور مایل روییده بود، قلاب شده و غزاله و كیان از دو سوی آن آویزان بودند. سر كیان در اثر برخورد با تنه درخت شكسته و كاملا از هوش رفته بود و حركت پاندولی و برتری وزنش توازن را برهم می زد و در حالیكه به سمت پایین كشیده می شد غزاله را به تنه درخت نزدیك تر می كرد. غزاله وحشت زده در پی یافتن راه نجات فریاد می زد. اما فریاد كمك خواهی اش در صدای مهیب رودخانه وحشی زیر پایشان، گم می شد.
romangram.com | @romangram_com