#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_8
غزاله به هدفش رسیده بود، نگاه مشتاقش این بار در ویترین مغازه ها دقیق بود. بالاخره گردنبندی نظرش را جلب كرد و دقایقی بعد خرسند از تهیه كادویی كه مطایق سلیقه اش بود بازار را ترك كرد و راهی منزل شد و به محض ورود شروع به بسته بندی غذاها كرد.
با فراغت از كار بسته بندی ، پس از سرو شام و شستن ظروف ، مشغول بستن چمدان كوچك خود شد. ماهان روی تشكچه كوچكی در حال بازی بود ، چون زمان شیرش فرا رسیده بود رفته رفته بنای بیتابی را گذاشت. نـ ـوازش پدر از گرسنگی طفل نمی كاست، از این رو منصور بالاجبار به سراغ غزاله رفت، اما با مشاهده غزاله كه مشغول چیدن لباس و سوغات در چمدانش بود، با چهره ای دمق گفت :
-جدی جدی راه افتادی!
-چیه!... نكنه پشیمون شدی؟
-چه جور هم.
غزاله نگاه پر ملامتی به او انداخت، سپس ماهان را به آغـ ـوش كشید و به آشپزخانه رفت و با صدای بلندی گفت :
-این كارها چیه؟ مثل بچه ها شدی مرد.
-چون زنم رو دوست دارم و نمی تونم دوری اش رو تحمل كنم، بچه ام!؟
غزاله پوزخندی زد. ماهان را پهلوی چپش گرفت و با عجله شیر درست كرد منصور آرام جلو آمد، صورتش را میان موهای روشن و پریشان او فرو برد، بو كشید و بـ ـوسه زد
.
-من از همین حالا دلم گرفته....نرو. نرو، بمون با هم بریم.
غزاله شانه اش را كمی بالا داد و سر به صورت منصور سایید و گفت :
-اینقدر خودت رو لوس نكن . تو هفت، هشت روز دیگه پیش مایی.
-اه... همیشه حرف خودت رو می زنی. یه ذره احساس نداری. اونقدر كه من برای موندنت بیتابم، تو صد برابر برای رفتن بی قراری.
-تو رو خدا بس كن منصور. سفر قندهار كه نمی رم. دیگه داری حوسه ام رو سر می بری.
منصور دلخور، از ادامه بحث طفره رفت و با اقاتی تلخ به اتاق خواب بازگشت. غزاله ماهان را خواباند و بعد از مسواك و تعویض لباس، آرام زیر پتو سر خورد.
romangram.com | @romangram_com