#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_7





-می دونی! چرا می پرسی ؟





-كسی كه آشپزی نمی دونه و عیالشم خونه نیست چه كار می كنه ؟





منصور با لبخندی قدرشناس گفت :

-بالاخره یه كاریش می كردم.چرا این قدر زحمت كشیدی ؟





-دلم نمی خواد وقتی نیستم خدای نكرده مریض و مسموم بشی.





بـ ـوسه بر پیشانی همسرش زد و گفت :

-از خدا می خوام هیچ وقت تو رو از من نگیره.





- نترس بادمجان بم آفت نداره.





روز بعد غزاله هرچه بوتیك بود زیر و رو كرد، اما لباس خاصی چشمش را نگرفت از این رو از خرید صرف نظر كرد و از منصور اجازه خواست كه خریدش را در شیراز كامل كند. منصور پذیرفت و به تهیه هدیه عروس اكتفا كرد و راهی بازار طلا فروشی شد. با مدل های جدید طلاهای عربی چشمها مبهوت ویترین مغازه ها شد. غزاله روی گران ترین ها انگشت می گذاشت. منصور اعتنا نمی كردو انگشتر نسان می داد " غزی این چطوره؟ " سلیقه منصور حرف نداشت ولی غزاله دوست داشت كادوی درست و حسابی تهیه كند، از این رو اعتراض كرد و گفت :

-تو می خوای برای خواهرت انگشتر بخری ؟





-چطوره براش سرویس بخرم؟!





-می دونم كه جنابعالی فقط یه كارمندی، ولی انگشتر خیلی بی كلاسه . حداقل یه النگو، دستبند یا گردنبند بخر.





-پیشنهاد سركار علیه چیه ؟





-گردنبند





-پس زحمت انتخابش با خودت، البته فكر جیب من رو هم بكن.


romangram.com | @romangram_com