#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_68

نگاه طلایی غزاله در چشمان سیاه كیان خیره ماند. با صدایی كه كم كم تبدیل به فریاد می شد، گفت:

- برو گمشو. اینجا دیگه نمی تونی به من دستور بدی. برو ..... برو .... برو.

كیان كلافه شده بود. صورتش را میان دو دست پنهان ساخت. لحظاتی بعد در حالیكه روی از غزاله می گرفت روی برفها ولو شد و گفت:

- بهتره روی سگ من رو بالا نیاری. كم كم داره حوصله ام سر میره.

غزاله پوزخندی زد و در حالیكه خنده اش به قهقهه تبدیل می شد، برخاست. نگاهش در اطراف چرخ خورد، جز آسمان و كوههای سر به فلك كشیده با انبوه برف و درختانی كه تقریبا زیر برف مدفون شده بودند، چیز دیگری مشاهده نكرد. دست چپش را بلند كرد و چند بار به دور خود چرخید، سپس با صدای بلندی فریاد زد:

- خدا.... خدا..... خدا.

كیان سراسیمه از جای پرید .

- چه خبرته؟ دیوونه شدی؟ ممكنه بهمن راه بیفته !

باز گوشه لب غزاله پوزخند نشست. این همان مرد مغروری بود كه ناله هایش را نادیده گرفته بود، سعی كرد او را آزار دهد، گفت:

- چیه ترسیدی!!!؟ مگه تو نمی گفتی خدا بالاترین اراده هاست. اگه خدا بخواد بدون فریاد من هم بهمن راه میفته. پس نگران جون باارزشت نباش جناب سرگرد.

كیان برافروخته شد. در آن وضعیت، با وقت كمی كه برای رساندن اطلاعات در نظر گرفته بود، حوصله رفتار ناخواسته غزاله را نداشت. دو سه قدم فاصله را به آنی پر كرد و سر طناب را محكم در دست گرفت و گفت:

- یالا ! راه بیفت.

و حركت كرد. غزاله لحظه ای غافلگیر شد، اما به زودی به خود آمد و گامی به سوی كیان برداشت و او را هُل داد در حالیكه طناب را میان دستان جمع می كرد، گفت:

- گفتم نمیام.... بقیه راه رو خودت برو.

- بچه نشو هدایت.

غزاله طناب را زیر بغـ ـل زد و نشست.

كیان عصبانی بود در حالیكه دلش می خواست غزاله را روی دوش بگیرد و به زور به دنبال خود بكشاند، چرخی زد و بی اعتنا به او به راه خود ادامه داد. هنوز چند گامی برنداشته بود كه ایستاد و نگاهی به پشت سرش انداخت. غزاله سر به زانو می گریست.





كیان مرد روزهای سخت بود. مرد خشنی كه اكثر اوقات زندگی را در جنگ با دشمن و مبارزه با فاسدین گذرانده بود. برخورد،آن هم از نوع نزدیك، جز با مادرش با هیچ زن دیگری نداشت و حالا رفتار غزاله او را در عكس العملهایش دچار تردید می كرد. خشونت، غزاله را جری تر می كرد و نفرتش را كاملا آشكار می ساخت. اینجا جای لجبازی و قدرت نمایی به یك زن دست و پا بسته و دلشكسته نبود. در آن لحظه خود را موظف می دید كه رفتار ملایم تری نشان دهد، از این رو راه رفته را بازگشت و یك قدمی او روی برف سرد و یخزده نشست. لحنش ملایم و مهربان شده بود، گفت:

- قصد نداشتم آزارت بدم ... گفتم كه خسته و عصبی و بیش از اندازه گرسنه ام. دلم می خواست یه جوری خودم رو خالی كنم.

غزاله سر از زانو برداشت چشمان تَرش را در چشمان او دوخت، طوری كه قلب كیان به ناگاه چون ساختمان عظیمی فرو ریخت كه گویی در پی آن گرد و غبار غلیظی به راه افتاد.چشم بست و نفس در سیـ ـنه حبس كرد. كلام غزاله حزن انگیز بود. او از درد زنی می گفت كه دست روزگار داغ ننگ را به پیشانی اش چسبانده بود و ظالمانه او را از جامعه ترد كرده بود.

- نمی خوام همسفر كسی باشم كه به من اعتماد نداره. نمی خوام هر روز گناه نكرده ام رو یادآور بشی. از اینجا برو.... خواهش می كنم برو.

قلب كیان باور كرده بود كه غزاله بی گناه است، اما نمی دانست چرا هر فرصتی به دست می آورد، این زن جوان و دل شكسته را آزار می داد. در آن لحظه فقط دلجویی كرد.

- معذرت می خوام، اشتباه كردم.... خواهش می كنم بلند شو. سر فرصت در موردش حرف می زنیم، باشه؟

اما غزاله به دنبال تبرئه خود بود. نگاهش در اطراف چرخ خورد و گفت:

- اینجا جز خدا، من و تو كسی نیست.

سپس صدایش را بلند كرد طوری كه در دل كوه انعكاس داشت.

- قسم به خدا، قسم به روح مادرم، قسم به بچه ام كه من هیچی از اون مواد نمی دونم.... نمی دونم..... نمی دونم.

صدای غزاله در هق هق گریه اش گم شد. كیان تحت تاثیر قرار گرفته بود. برای تسلی به او نزدیك شد و گفت:

- چرا اینقدر خودت رو اذیت می كنی.... من می دونم كه بیگناهی.

- تو یه بازپرسی مگه نه؟ دوست داری متهم اقرار كنه. خب منهم دارم اقرار می كنم. ولی شاید دلت می خواست اقرار به گناه كنم. باشه هر چی تو بخوای ... تازه اگه دلت بخواد می تونی خودت قاضی یه دادگاه صحرایی باشی. همین جا محاكمه ام كن و حكم اعدام رو اجرا كن. خوبه؟

- بس كن. دیگه داری شورش رو در میاری.

- من هیچی برای از دست دادن ندارم.

غزاله با نوك انگشت به سمت خود نشانه رفت.

- می بینی! یه زن تنها و بی دفاع. كافیه فقط اراده كنی. تازه فكر می كنم اگه من نباشم ادامه راه برات راحت تره.

كیان فریاد زد.

- دیگه بسه.

اما غزاله مثل كسی كه مسخ شده باشد، بی اراده رفتار می كرد. به ناگاه تمام قد ایستاد، ریه هایش را از هوای سرد پر كرد. نگاه گذرایی كه مملو از ترس و ناامیدی بود به كیان انداخت. چشم بست و با حركتی ناگهانی خود را در شیب تند دامنه رها كرد. لغزندگی برفها او را در پایین رفتن شتاب می دادند.


romangram.com | @romangram_com