#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_67

- بدون خطر! در این جا و این منطقه از زمین معنی نداره، اما چاره ای نیست باید بریم.

غزاله با پلك زدن مهر تایید بر كلام كیان زد و خود را آماده دستورات بعدی او نشان داد.

كیان لبه شكاف ایستاد قصد پریدن در عمق 5، 6 متری زیر پایش را داشت. نفس عمیقی كشید، سر به سوی غزاله چرخاند و دوباره یادآوری كرد:

- دست دست نكن. پای من كه روی زمین سفت شد، بپر... خواهش می كنم سر و صدای من رو در نیار، چون دلم نمی خواد زیر خروارها برف مدفون بشم. غزاله با تكان سر تاكید كرد و كیان در حالیكه تمام حواس و قوای خود را به كار گرفته بود با یكی دو نفس عمیق با یك جهش پرید. شانس آورد كه زیر پایش پایش برف سنگینی نشسته بود و اثری از سنگ و صخره نبود.

همین كه روی برفها پا سفت كرد، نگاهش را به بالا دوخت. تازه از این پایین متوجه شد كه ارتفاعی به اندازه یك ساختمان دو طبقه را پریده است. نگاه و ختم صلوات غزاله تا فرود بر برفها با او همراه بود، اما وقتی خود را در موقعیت پرش از ارتفاع بلند دید، دچار سرگیجه شد و قدمی عقب رفت. كیان بالاجبار و با دلهره فرو ریختن بهمن صدا بلند كرد.

- بچگی نكن هدایت! بپر.... تو یه بار دیگه این كار رو كردی. تو از روی شكافی پریدی كه حداقل 50 متر عمق داشت. بپر هدایت.... چشمات رو ببند و بپر.

صدای كیان آرامبخش دل ترسان غزاله شده بود. مردی كه در شرایط سختِ ده روزِ اخیر چون ستونی محكم پشتش ایستاده بود. حالا با كلام او بی اختیار با شجاعتی كه كمتر از خود سراغ داشت لبه پرتگاه ایستاد. باز هم تردید داشت، اما دستهای كیان چون پدری كه فرزند خردسالش را از راه دور به آغـ ـوش خود فرا می خواند او را به سوی خود فرا می خواند. بنابراین در یك لحظه بی تردید چشم بست و پرید.

كیان با چنگ زدن در اوركت غزاله فرصت غلت زدن در سراشیبی تند را از او گرفت و بار دیگر این زن جوان را مدیون خود ساخت.

چند لحظه بعد سر طناب دور كمرهایشان محكم گره خورد و به آرامی شروع به پیشروی كردند. شیب تند و برفهای انباشته احتمال ریزش بهمن را تقویت می كرد و كیان را وادار می كرد كه مرتبا غزاله را با هشدارهای خود از خطر آگاه سازد.

حركت آن دو بسیار كند انجام می گرفت. زیرا هر گام كه برمی داشتند تا زانو در برف فرو می رفتند. مدت زیادی بدین منوال گذشت تا آنكه برفها رفته رفته به یخ تبدیل شدند . در این بین چندین مرتبه پای غزاله سُر خورد ولی باز ناجی همیشگی، او را مدیون خود ساخت. تن رنجور و ضعیف این زن جوان دیگر قادر به پیشروی نبود. خستگی بر وجودش چیره شده بود و سرما توان پاهایش را از او گرفته بود. بی حال بر برفی كه دیگر در آن فرو نمی رفت زانو زد.

- دیگه نمی تونم ادامه بدم. دیگه نا ندارم.

اما در ذهن افسر جوان كه جز خدمت به وطن چیزی در سر نمی پروراند، فقط یك هدف فریاد می زد. خنثی كردن حیله دشمنان مرز و بومش ایران! گفت:

- ما باید هر طور شده از این كوهها بگذریم. من احتیاج به تلفن دارم. چرا نمی خوای بفهمی.

سپس مقابل غزاله زانو زد، ابروانش بالا رفت، شاید می توانست انگیزه ای در دل او به وجود آورد، افزود:

- در ضمن چیزی برای خوردن نداریم . اگه از سرما نَمیریم، از گرسنگی حتما می میریم.

- به درك، اصلا دلم می خواد بمیرم.

كیان خسته و گرسنه بود او هم آزرده از شكنجه و آواره در كوه و دشت، بی حوصله بود، متقابلا فریاد زد:

- می خوای بمیری خب بمیر.

و با غیظ گره طناب را از كمر خود باز كرد و افزود:

- نمی دونم چرا برای نجات جون آدم بی ارزشی مثل تو خودم رو این طور به دردسر می اندازم. آره مرگ حقته. بهتره همین جا بمونی تا بمیری.

سخنان نیشدار كیان چنان بر غزاله اثر كرد كه گویی نیشتر به قلبش فرو بردند. قطرات اشك قبل از چكیدن از گونه هایش بر زمین، به كریستال تبدیل می شد. تحمل طعنه های گاه و بی گاه كیان سخت تر از تحمل دشواریهای راه بود. سر به زانوان تكیه داد و بنای هق هق را گذاشت.

باز كیان از رفتار تند و بی تامل خود، شرمنده و سر به زیر شد. لبـ ـهای خشكیده اش ترك خورده بود و از جای جای آن، خون كمی بیرون جهیده بود. كمی آرام گرفت و گفت:

- ما هر دو عصبی و خسته ایم، بهتره به جای دعوا و مرافعه همدیگر رو درك كنیم.

صدای غزاله بغضی داشت كه هنوز در گلویش مانده بود.

- برو پی كارت... برو .... برو راحتم بذار.

مرد جوان لازم بود غرورش را كنار بگذارد، قیافه عبـ ـوس و خشنش را به لبخندی محبت آمیز مزین كرد و گفت:

- معذرت می خوام. نمی دونم چرا این حرفها رو زدم. ببخشید از دهنم در رفت.

غزاله چشمان بُراق و پرنفرتش را در چشمهای كیان كه حالا اثر تورم آنها از بین رفته بود و فقط به كبودی می زد، دوخت و گفت:

- نه، تو راست میگی. مرگ حقمه. من دلم می خواد همین جا بمیرم. حالا برو.... برو.

- حالا وقت بچه بازی و قهر نیست. پاشو راه بیفت.

- من از اینجا جُم نمی خورم. بالاخره یه جایی، یه جوری باید تموم بشه. من اینجا رو ترجیح می دم.

حوصله كیان سر رفت، از این رو بدون اعتنا به خواست و نظر غزاله بار دیگر سر طناب را به دست گرفت تا آن را دور كمر خود سفت كند، اما غزاله با غیظ طناب را از دستان او بیرون كشید و گفت:

- مگه نشنیدی؟ گفتم می خوام همین جا بمونم.





كیان دندون قروچه كرد

- زده به سرت؟

خشم سر تا پای غزاله را می لرزاند، هیچ چیز، حتی كیان را نمی دید. او فقط و فقط در اندیشه یك چیز بود! كیان مقابل او زانو زد:

- تمومش كن.... سر طناب رو بده به من.


romangram.com | @romangram_com