#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_66
كیان در تاریك و روشن پناهگاه ابرویی بالا داد. لبخند كم رنگی گوشه لبش نشست و گفت:
- حداقل یه دور از جونی! به هر حال شاید اون تحت تاثیر اطرافیانش بوده. وقتی بدونه كه بی گناهی حتما برمی گرده.
- اگه از اینجا جون سالم به در ببرم، اولین كاری كه می كنم، میرم سراغ منصور.
كیان فكر كرد نصیحتش غزاله را تحت تاثیر قرار داده، برای همین گفت:
- كار خوبی می كنی. باید سعی كنی گذشته ها رو فراموش كنی و زندگی جدیدی رو شروع كنی.
- من برای شروع مجدد سراغ اون بزدل ترسو نمی رم. من باید ماهان رو پس بگیرم. نمی ذارم پسرم دست مردی مثل منصور بزرگ بشه.
لحظاتی سكوت برقرار شد. خدا می داند كیان در چه فكری بود كه غزاله با یادآوری ماهان از كیان كه مرد قانون بود پرسید:
- تو فكر می كنی اگه شكایت كنم، می تونم ماهان رو پس بگیرم؟
- نمی دونم! شاید!
- تو مرد قانونی، چطور نمی دونی؟
كیان نمی خواست غزاله را در آن شرایط سخت ناامید كند. از این رو گفت:
- حضانت اولاد ذكور تا دو سال به عهده مادره. ان شاءا... تا چند روز دیگه می رسیم به خونه و تو می تونی برای حضانت پسرت اقدام كنی.
- می ترسم دادگاه من رو سر بدواند. اگه توی راهروهای دادگستری حیرون و سرگردون بشم، پسرم دو ساله شده و دستم جایی بند نیست.
- توكلت به خدا باشه.
غزاله ساكت شد و به فكر فرو رفت، اما سكوت او باعث نگرانی كیان شد. می دانست اگر چند دقیقه ای به همان حالت باقی بماند، مجددا سرما و خواب بر او غلبه خواهد كرد، بنابراین موضوع بحث را عوض كرد و در حالیكه دستهایش را به هم می سایید گفت:
- دلم واسه خوراكی لك زده.... هـ ـوس یه مرغ بریون كردم. تو چه غذایی بیشتر از همه دوست داری؟
- خورش فسنجون.
- آخ جون، فسنجون.... خورش های مادرم حرف نداره، اگه زنده موندیم حتما یه روز دعوتت می كنم.
غزاله گفت مرسی و با لبخندی پرسید:
- راستی تو چند تا بچه داری؟
- هیچی.
غزاله فكر كرد اسراری در زندگی شخصی كیان وجود داشته باشد كه در این موقعیت یادآوری آن باعث تشدید نگرانی و ناراحتی او گردد، از این رو ترجیح داد بیش از این در زندگی خصوصی او كنجكاوی نكند، به همین دلیل در پی سكوتی به آسمان خیره شد و گفت:
- مثل اینكه داره صبح میشه.
كیان كه گویی با حرارت نگاه غزاله گرم شده بود روی از صورت زیبای او گرفت و به آسمان خیره شد و گفت:
- درسته.... باید كم كم فكر رفتن باشیم.
- فكر می كنی كی از دست این برفها خلاص می شیم؟
- پایین.... پایین دره از برف خبری نیست.... به زودی به ارتفاعات پایین تر می رسیم و از شدت سردی هوا كاسته میشه.
- خدا كنه بعد از این كوهها زمین های مسطح باشه و بتونیم آبادی پیدا كنیم.
كیان دستكش هایش را در دستانش درست كرد و كفت:
- مطمئنم در دامنه پشت كوه مقابلمون زندگی جریان داره.
غزاله پاهای منجمد خود را تكان داد و سرپا ایستاد، لازم بود برای حركت دوباره كمی خود را گرم سازد. ورجه وورجه در آن جای محدود، كمی مضحك به نظر می رسید. اما جایی كه برای بقای زندگی تلاش می كنی هیچ چیز به نظر مضحك و مسخره نمی آید
با اولین پرتوهای طلایی رنگ خورشید، در صبحی دیگر، كیان راجع به محیط اطلاعاتی را در اختیار غزاله قرار داد و گفت:
- در شیب تندی قرار داریم. احتمال سقوط خیلی زیاده. باید آهسته به سمت پایین سرازیر بشیم. یه چیزی حدود هزار متر یا كمتر ارتفاع كم كنیم، بعد از اون دیگه خبری از برف نیست، فكر كنم راه ساده تر و كم خطرتر باشه.
و نگاهش را به چهره وحشت زده غزاله دوخت، چهره ای كه به دیدن زیباییهای آن انس گرفته بود. پرسید:
- تو آماده ای؟
غزاله به تنها چیزی كه فكر می كرد نجات از آن كوهستان پرخطر بود. به سختی آب دهانش را قورت داد و لبـ ـهای تاول زده از سرمایش را تكان داد و گفت:
- مطمئنی كه خطری نداره؟
romangram.com | @romangram_com