#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_64
هر دو نفس نفس می زدند، حال غزاله شبیه به غش بود. كیان به صخره پشت سرش تكیه داد و از لابلای دم و بازدمهای نامنظمش گفت:
- احساس می كنم به یه لیوان آب قند احتیاج دارم.
و بلافاصله بطری آب معدنی را از كوله اش بیرون كشید و جرعه ای نوشید. كمی كه حالش جا آمد بطری را به طرف غزاله گرفت و گفت:
- یه جرعه بخور حالت جا میاد.
غزاله خود را به كناره دیوار كشید، آب لبـ ـهای خشك و زبان چسبیده به سقش را تازه كرد، گفت:
- باورم نمی شه كه هنوز زنده ام.
كیان برای اولین بار لحن دوستانه ای به خود گرفت و به شوخی گفت:
- می دونی! فقط از یه چیزت خوشم میاد. اینكه رفیق نیمه راه نیستی.
غزاله لبخند نمكینی زد و جواب داد.
- نظر لطفتونه جناب سرگرد.
كیان ابرو بالا داد كه به تكرار عنوان ( سرگرد ) اعتراض كند، اما پشیمان شد و چشم بست. شاید نمی خواست تحت تاثیر زیبایی خیره كننده این زن جوان در جایی كه جز خودش و خدا شاهدی نداشت مرتكب گناه گردد، از این رو بلند شد و به تبعیت او غزاله نیز برخاست.
ابتدای راه به نظر ساده به نظر می رسید، اما این خوشبینی تداوم زیادی نداشت و بعد از طی مسافتی حدود پنجاه متر، مجددا به بن بست رسیدند. راه باریكه ای در امتداد یك شیار ادامه داشت. عمقش زیاد بود ولی عرضش به گونه ای بود كه می شد با كمك دست و پا از آن پایین رفت.
غزاله منتظر تصمیم كیان بود. حالا به او ایمان آورده بود و می دانست او راهی برای گذر خواهد یافت.
كیان یكی دو متر در شیار پایین رفت. كار دشواری نبود . بنابراین از آن بیرون آمد و طریقه پایین رفتن را به غزاله توضیح داد.
- ببین خیلی ساده است. مثل بازی بچه ها وقتی از چارچوب درِ اتاق بالا می رن، دست و پاهات رو می ذاری دو طرف شیار و با كمك اونا میری پایین. به همین سادگی.
كیان به كلی یك مسئله مهم را فراموش كرده بود. وقتی غزاله دستش را بالا آورد و گفت ( با این دست چلاق!!!؟....)، با كف دست به پیشانی كوبید و گفت:
- همش دردسر. دیگه دارم دیوونه می شم.
غزاله احساس كرد بار سنگینی بر دوش كیان شده است. بنابراین مغموم و ناامید گفت:
- بهتره تو بری.
كیان با عصبانیت هرچه تمام تر به جانب او چرخید و گفت:
- چی واسه خودت بلغور می كنی؟
اشك چشمان غزاله را تر كرد، سر به زیر انداخت و گفت:
- به اندازه كافی به خاطر من دردسر كشیدی. بهتره به فكر نجات جون خودت باشی.
قطره اشكی كه از چشمان غزاله چكید مثل تیری بود كه در قلب كیان فرو رفت. با چهره برافروخته یقه او را گرفت و فریاد زد:
- دیگه نمی خوام این حرفهای احمقانه رو بشنوم. با هم شروع كردیم پس با هم تمومش می كنیم.
غزاله چشمان خیسش را در چشم كیان دوخت و با بغض گفت:
- تو هر كاری تونستی برای من كردی. من از تو توفعی ندارم. برو..... برو.
كیان گر گرفته بود نمی دونست چرا ولی می دونست بیش از حد از دست غزاله عصبانی است، گفت:
- یه راه دیگه هم هست. پشتت رو به یه طرف دیوار صخره می دی و پاهات رو به یه طرف دیگه و با كمك پاها یواش پایین می ریم. اول من می رم و تو با فاصله چند سانتی متری، دنبالم بیا.
حدود سی دقیقه طول كشید تا به انتهای شیار رسیدند. در آن هوای سرد عرق از سر و رویشان می چكید. بدنشان قدرت چندانی نداشت و اگر قرار بود چند متری پایین تر بروند مسلما به ته دره سقوط می كردند. وقتی كیان با یك جست پا روی زمین سفت گذاشت، بی اختیار زانو زد. نفسش تند و پرشماره بود.كمی كه آرام گرفت، گره طناب را باز كرد. شكاف كوچك بود و غزاله پهلو به پهلویش نشست.
كیان خسته و بی رمق سر به دیوار شكاف تكیه داد. سعی داشت با نفس های عمیق نفس سوخته اش را بیرون دهد. تا آنكه رفته رفته به حالت عادی باز گشت و سر از شكاف كوه بیرون برد تا موقعیت بعدی را بسنجد، اما به محض دیدن اطراف، مضطرب گفت:
- گاومون زایید.
- نه ! بازم.
فصل 16
هوا كاملا تاریك شده بود، زن و مرد جوان در شكاف كوچكی در دل كوه گرفتار شده بودند. این بار از آتش خبری نبود. برودت هوا هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد و دمای آن پایین تر و پایین تر می رفت. غزاله كلاهش را حسابی پایین كشیده و دستش را جلوی بینی اش گرفته بود تا بازدم هوا به صورتش گرما ببخشد. اما سرما در تك تك سلولهای بدنش نفوذ كرده بود و كار زیادی از پتو، دستكش و كلاه و اوركت ساخته نبود و رفته رفته مغلوب سرمای محیط می شد. كیان نیز در حالیكه سعی داشت به سرمای درونش فائق شود برای جلوگیری از خوابی كه مساوی با مرگ بود، گفت:
romangram.com | @romangram_com