#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_63

غزاله كه به وسیله طناب به او متصل بود به ناچار برخاست و به راه افتاد، اما با دیدن كیان كه مثل عنكبوت به دیواره صخره ای چسبیده و قصد عبور از راه باریكه ای را داشت، گفت:

- داری چی كار می كنی؟

- مگه كوری.

غزاله از رفتن امتناع كرد:

- من می ترسم.

- چاره ای نداری، راه بیفت.... اصلا به زیر پا نگاه نكن محكم به صخره ها چنگ بنداز و جلو برو.

كیان درست می گفت. غزاله چاره ای نداشت، پس بدون آنكه به زیر پاهایش نگاه كند پنجه در شیارهای پست و بلند دیوار صخره انداخت و به راه افتاد مسیر رفته رفته عریض تر می شد، ولی هنوز چند متری جلوتر نرفته بودند كه با شكافی در حدود دو الی سه متر روبرو شدند. توقف كیان سبب پرسش غزاله شد.

- باز چی شده؟ چرا وایستادی؟

كیان با درنگ با لحنی سرد پرسید:

- پرشت چطوره؟

- بد نیست! برای چی می پرسی؟

- ارتفاع سی چهل متری رو كه نمی تونیم بپریم حداقل از این شكاف چند متری بپریم.

غزاله به لبه پهن تر رسید و از شانه كیان سرك كشید. فاصله ای كه شكاف در دل كوه ایجاد كرده بود به نظر زیاد نمی آمد، اما عمق دره به حدی بود كه مو بر اندام انسان راست می كرد. غزاله آب دهان قورت داد و گفت:

- جدی كه نمی گی؟

- نمی دونم چرا فكر می كنی من با تو شوخی دارم، اون هم توی این موقعیت.

- من نمی پرم.

- تو می پری. یعنی مجبوری بپری.

- نه! بریم بالا. یه راه دیگه پیدا كنیم. حتما راه دیگه ای هست.

- دیوونه شدی؟ حداقل یه روز طول می كشه تا برسیم به قله، تازه با چشمای خودت كه دیدی این تنها راه بود... ما بدون غذا دووم نمیاریم.... باید به راهمون ادامه بدیم.... می خوام بفهمی چی می گم.

غزاله مثل بچه ها ترسیده و سر لج افتاده بود، گفت:

- این حرفها توی گوش من نمیره، من از جام جُم نمی خورم.

- به درك كه نمی یای. اصلا برو به جهنم.

غزاله برآشفته و عبـ ـوس روی از كیان گرفت و چند گام به سمت عقب بازگشت. كیان مـ ـستاصل كه این مكان و زمان جای قهر و آشتی نیست، باز پشیمان از نحوه سخن گفتن خود، غزاله را با ملاطفت مورد خطاب قرار داد و گفت:

- معذرت می خوام. ولی تو باید موقعیت خودمون رو درك كنی. هردومون خسته و گرسنه ایم. می خوای یه كم استراحت كنیم؟

غزاله سری تكان داد و مجددا به قسمت پهناور لبه آمد و گفت:

- این طوری بهتره.

حدود ده دقیقه هر دو در سكوت مطلق كوهستان با چشمان بسته به تجدید قوا و تمركز حواس پرداختند تا اینكه كیان برخاست و گفت:

- اگر همین طور ادامه بدیم بدنمون یخ می زنه. بلند شو. امیدت به خدا باشه، تا حالا نگه دارمون بوده، بقیه راه هم هست.

غزاله بی چون و چرا بلند شد. چشمان زیبا، اما نگرانش را در چشمان مغرور كیان دوخت و گفت:

- من آماده ام.

- می خوام خوب حواست رو جمع كنی. اول من می پرم. وقتی گفتم، تو بپر... نمی خوام زیر پات رو نگاه كنی فقط به جایی كه قراره فرود بیای نگاه كن.

و نگاه نگرانش در زوایای صورت غزاله چرخ خورد و با لحنی كه می شد نگرانی را به وضوح در آن مشاهده كرد افزود.

- خیلی مراقب باش... باشه؟

غزاله سر تكان داد و چشم بست. نفس در سیـ ـنه مرد جوان حبس شد و به سرعت روی از بت زیبای مقابلش گرفت و به قصد پریدن لبه پرتگاه ایستاد. گره طناب را باز كرد تا در سقوط احتمالی غزاله را با خود به قعر شكاف نكشاند. لحظاتی كوتاه تمركز گرفت و با ادای كلمه بسم ا... بی درنگ پرید. وقتی روی زمین سفت فرود آمد نفسی به راحتی كشید و با لبخند به سوی غزاله چرخید و گفت:

- حالا نوبت توست.... اول سر طناب رو بنداز این طرف.

غزاله برای پرتاب طناب از دست چپش استفاده كرد برای همین مجبور شد به دفعات طناب را حـ ـلقه كرده و با قدرت بیشتری پرتاب كند. بالاخره كیان موفق به گرفتن سر طناب شد و آن را به كمر خود گره زد و كمی به عقب كشید و با اشاره به او، راه را برای فرود او باز كرد.

غزاله لبه پرتگاه ایستاد. ولی ناخواسته چشمش به عمق دره افتاد و ترس بر او چیره شد و قدمی عقب رفت. در این هنگام فریاد كیان بلند شد.

- نترس، هدایت بپر.

غزاله چاره ای جز پریدن نداشت زیرا به تنهایی قادر به بازگشت از لبه باریك پرتگاه نبود. پس بدون آنكه معطل كند در همان اندك جای خود خیز برداشت و با یك جهش پرید. لبخند رضایت كیان بلافاصله پس از پریدن غزاله محو شد زیرا درست در زمانیكه غزاله قصد قدم برداشتن داشت قسمتی از دیوار صخره زیر پایش شكست و از مقابل دیدگان هراسان كیان سُر خورد و اگر كیان دیر جنبیده بود، هر دو درون شكاف سرنگون می گردیدند.


romangram.com | @romangram_com