#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_62
- چاره دیگه ای هم دارم!؟
و هر دو به دنبال هم به راه افتادند. حدود یك ساعت راه تقریبا هموار و بدون مشكل به نظر می رسید، اما بعد از آن، غزاله احساس كرد با یك دست كار بالا رفتنش هر لحظه سخت و سخت تر می شود، تا آنكه یكی دو مرتبه پایش سُر خورد و به سختی و به كمك كیان توانست خود را از خطر سقوط نجات دهد. با این وضعیت كیان با استفاده از طناب غزاله را تحت حمایت خود درآورد، سر طناب را به دور كمر خود و غزاله گره زد و دوباره به راهشان ادامه دادند. به هر حال و با هر جان كندنی بود خود را تا غروب به نزدیكی قله رساندند و پس از یافتن پناهگاهی مناسب شب را سپری كرده و اواسط ظهر به قله رسیدند. برخلاف تصور كیان خبری از سرزمین های پست نبود، گویی آنها در دل سلسله جبال راه می پیمودند. مقابل دیدگان آنها فقط دره ای عمیق بود كه نمی شد آن را دامنه كوه گذاشت و بعد از آن نیز رشته كوه بدون برف. راه بدتر از آن بود كه كیان فكرش را می كرد. ناامید در حالیكه كلافه و عصبی بود زانو زد و سر را میان دو دستش گرفت. غزاله نظاره گر بی قراری كیان بود؛ به همین دلیل ترجیح داد كه سخنی نگوید و او را عصبی تر نكند در حالیكه هنوز از برخوردهای تند او دلگیر بود و در صورت امكان از هم صحبتی با او اجتناب می كرد.
كیان گره طناب را باز كرد و برای بررسی منطقه به راه افتاد. دامنه كوه با شیب بسیار تند تقریبا صعب العبور می نمود. در سمت راست راهی وجود نداشت، از این رو از مقابل دیدگان نگران غزاله به سمت چپ رفت و لحظه ای بعد از نظر ناپدید شد.
غزاله دیگر رمقی نداشت روی برفها ولو شد. گرسنگی بیش از سرما آزارش می داد. با این احساس خود را به نزدیكی كوله پشتی خزاند. انگشتان كرخ شده اش درون كوله به جستجو افتاد، مشغول وارسی بود كه صدای كیان او را به خود آورد.
- دنبال چیزی می گشتی؟
چهره عبـ ـوس كیان دل غزاله را لرزاند، خجالت كشید و با شرم سر به زیر انداخت و در حالیكه نیم خیز می شد گفت:
- خیلی گرسنمه. حال تهوع دارم.
- دقیقا عین من.
و بی معطلی كوله را از مقابل غزاله قاپید و قدمی دورتر نشست و بسته بیسكوییتی بیرون آورد و در حالیكه یك عدد از آن را به دست غزاله می داد گفت:
- فكر نكنم توقع معجزه داشته باشی. دیگه چیزی توی بساطمون نیست.
- یعنی چی؟
- یعنی اینكه اگه نتونیم از این كوه پایین بریم از گرسنگی و سرما می میریم.
- نه !!
- نمی خواستم بترسونمت ولی باید بدونی در چه وضعیتی هستیم.
كیان سهم خود را خورد و كوله را جلوی چشمان غزاله گرفت:
- می بینی..... دو تا بسته بیسكوییت به اضافه دو عدد كبریت و یه بطری آب معدنی و یه كلت كمری با یك خشاب اضافه، تنها سرمایه ایه كه برامون مونده.
غزاله ناامید نالید.
- ما مُردیم.
كیان با شماتت گفت:
- تو یه مشكل بزرگ داری.... اونم اینه كه معمولا خدا رو فراموش می كنی.
سپس در حالیكه بر می خاست، كوله را به گردن انداخت و سر طناب را به دور كمرش گره زد و گفت:
- باید قبل از تاریك شدن هوا از دره عبور كنیم.... مراقب باش. تمام حواست به زیر پات باشه، اول جای پات رو محكم كن بعد قدم از قدم بردار.... یه غفلت كوچیك مساوی با مرگه.... پس كاملا دقت كن.
سری تكان داد و با دقت و احتیاط همان طور كه كیان خواسته بود به دنبال او از كوه سرازیر شد. راه بسیار دشوار بود و او مجبور بود مرتبا از دست راستش كمك بگیرد. این موضوع سبب تشدید درد در ناحیه كتفش می شد، اما با موقعیت خطیری كه داشت، جایی برای شكایت از درد نمی یافت.
آسمان تا یكی دو ساعت دیگر چادر سیاه شب را به سر می كشید و آنها در شیار تندی كه هر آن زیر پایشان خالی می شد، فقط حدود دویست، سیصد متر پایین آمده بودند.
كیان در فكر غروبی سرد و یخبندان در جستجوی یافتن پناهگاهی مناسب برای اطراق بود كه ناگهان متوقف شد و وحشت زده به سوی غزاله چرخید و گفت:
- توی مخمصه افتادیم.
غزاله نفس زنان با یاس و ناامیدی فاصله عقب افتاده را پیمود و شانه به شانه او ایستاد. دقیقا زیر پایشان پرتگاهی به عمق چهل، پنجاه متر قرار داشت. دیوار كوه صاف و صخره مانند بود. كیان ناامید روی برفها ولو شد و گفت:
- كارمون تمومه.
غزاله به تبعیت از او زانو زد. نگاهش به اطراف چرخ خورد، صخره، صخره.... دره، دره..... برف، برف.... در میان كوههای مرتفع و پوشیده از برف محاصره شده بودند. با صدایی آمیخته به ترس كه گویی از ته چاه برمی آمد گفت:
- اصلا دلم نمی خواد اینجا بمیرم.
كیان نگاه را از دره زیر پایش گرفت و آن را به صورت سرخ و گلگون غزاله دوخت. حزن و اندوه به همراه یاس و ناامیدی در زوایای صورت غزاله موج می زد. نمی دانست چگونه او را تسلی دهد، فقط برای اینكه حرفی زده باشد گفت:
- چه فرق می كنه آدم كجا بمیره.... وقتی مُردی، مُردی.
- ولی من دوست ندارم خوراك گرگها بشم.
- وقتی بمیریم، بالاخره خوراك حیوونها می شیم... گرگ نباشه، مار و مور و عقرب باشه.
- حداقل استخونهامون رو نمی جوند.
كیان در حالیكه مصاحب غزاله بود با نگاه به دنبال راه نجات چشم می چرخاند، ناگهان با یادآوری راهی كه چند متر بالاتر دیده بود از جا بلند شد و در حالیكه از مسیر پایین آمده به بیست متر بالاتر بازمی گشت، گفت:
- تو به آدم روحیه نمی دی كه هیچ، روحیه آدم رو هم درب و داغون می كنی.
romangram.com | @romangram_com