#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_61
ترس بر اندامش چیره شد. هنوز از رفتار بی منطق كیان دلگیر بود، بنابراین از صدا زدن او خودداری كرد و و سعی كرد بر ترسش غلبه كند. اما صدای زوزه تمامی نداشت. حسابی خودش را جمع و جور كرد. نگاهی به كیان انداخت كه با خیال راحت در خواب بود، وجود او آرامبخش دل هراسانش بود. كمی خود را روی زمین سُر داد و به او نزدیك شد. چشمش در تاریكی به اطراف بود كه ناگهان از پس درختان، اشیا براقی را دید. فكر كرد ستاره است اما كدام ستاره در یك شب ابری آن هم روی زمین می درخشد. با حركت جسم براق، نفس حبس شده اش به شكل جیغی كوتاه از سیـ ـنه اش بیرون پرید. در این لحظه كیان سراسیمه نشست.
- چی شده؟
غزاله با انگشت سبابه به نقطه نامعلومی نشانه رفت و با لكنت گفت:
- او او ... اونجا رو.
كیان سر به جانب جایی كه غزاله نشانه رفته بود چرخاند، چیزی ندید، با این وجود اسلحه اش را مسلح كرد و در تاریكی مطلق چشم تیز كرد و گفت:
- چی دیدی ؟ حرف بزن.
- یه چیزایی اونجا برق می زنه.
كیان هوای ریه اش را بیرون داد. حسابی ترسیده بود، فكر غافلگیر شدن توسط ولی خان و دار و دسته اش مو بر اندامش راست كرده بود. اسلحه را روی ضامن گذاشت و گفت:
- حتما گرگ دیدی... بگیر بخواب.
- گ گ گرگ.... یا ابوالفضل.
- نترس با ما كاری ندارن... تا وقتی آتش روشنه نزدیك نمی شن.
- تو .... تو .... مطمئنی؟
- آره مطمئنم.... بگیر بخواب.
و برخاست و مقدار زیادی از شاخه درختان را شكست و درون آتش ریخت وقتی چوبها شعله گرفت بدور خودشان حـ ـلقه ای از آتش ایجاد كرد. سپس مقادیر زیادی هیزم شكست و كنار دستش قرار داد تا بتواند بدون دردسر آتش را تا صبح روشن نگه دارد.
ترس قصد سفر از دل كوچك غزاله را نداشت و خواب از چشمانش گریخته بود . كیان چون می دانست از جانب گرگها تهدید جدی می شوند هوشیارانه اسلحه اش را به دست گرفت و به تنه درخت تكیه زد و گفت:
- تو بخواب من مراقبم.
غزاله آب دهانش را فرو داد و به علامت تایید پلكی زد، اما آرامش از وجودش رخت بر بسته بود.
كیان تمام شب را به مراقبت از آتش پرداخت. گرگ و میش صبح بود كه پلكهای سنگینش روی هم افتاد. غزاله نیز كه تمام شب را بیدار مانده بود و از زیر چشم اطراف را می پایید كمی قبل از او به خواب رفته بود.
آتش آخرین شعله های خود را در زبانه های كم حجمش نمایان ساخت و كم كم در تل خاكستر هیزمها مدفون شد یك لحظه غفلت به گرگی گرسنه جرئت حمله داد. كیان با اولین غرش گرگی كه به سویش خیز برداشته بود از خواب پرید ولی قبل از آنكه بتواند از اسلحه اش استفاده كند با گرگی كه به طرفش حمله كرده بود گلاویز شد. حمله گرگها فریاد غزاله را در دل كوه منعكس كرد. كیان در حال درگیری متوجه حمله دو گرگ به غزاله شد و قبل از آنكه گرگ بتواند به قصد حمله مجدد به رویش بپرد، با ضربه محكمی گرگ مهاجم را گیج و منگ و آن را به گوشه ای پرتاب كرد و قبل از آنكه گرگ دوباره بر رویش بپرد، در زمین و هوا آن رامورد اصابت گلوله قرار داد. با شلیك گلوله گرگها فرار را بر قرار ترجیح و از دامنه كوه سرازیر شدند.
غزاله دمر نقش بر زمین بود و تكان نمی خورد. نفس در سیـ ـنه كیان حبس شد، به آرامی صدا زد: « هدایت » . وقتی جوابی نشنید، با دلهره زانو زد و چنگ در اوركت پاره زد و او را به سمت دیگر چرخاند. غزاله مثل بید به خود می لرزید. كیان اثری از خون نیافت. نفس راحتی كشید و گفت:
- زخمی نشدی؟
غزاله جواب نداد فقط خیره در چشمان كیان بود كه به ناگاه گریه را سر داد. شانه هایش با صدای هق هق بالا و پایین می رفت. كیان تسلی داد. لحنش با همیشه فرق داشت.
- دیگه تموم شد.... گریه نكن. خدا رو شكر كه طوری نشدی.
گریه غزاله بند نمی آمد، انگار بغض یك ساله اش را تركانده بود.
ترسش برای كیان قابل درك بود، اما از بیتابی بیش از حد او كلافه شد و گفت:
- محض رضای خدا بس كن.... می بینی كه دیگه گرگی در كار نیست. پاشو، پاشو راه بیفت هوا داره روشن میشه.
غزاله بدون توجه به گفته او همچنان گریه می كرد. كیان كه خطر حمله دوباره گرگها را احساس می كرد، حوصله سر رفته در حالیكه قنداق اسلحه اش را تكیه گاه بدنش می كرد مقابل او زانو زد و گفت:
- هی.... هی ... چه خبره. بس كن دیگه.
غزاه با هق هق گریه با كلمات بریده ای گفت:
- اونا.... می خواستن..... منو تیكه تیكه كنن.... خیلی .... خیلی وحشتناك بود.
- حالا كه چیزی نشده. شكر خدا یه خراش هم برنداشتی.
- اگه.... اگه برگردن چی؟
- دیگه برنمی گردن. تازه اگر هم برگردن من كه نمردم، مطمئن باش نمی ذارم از فاصله یك متری به تو نزدیك شن..... پاشو راه بیفت. باید از لاش این گرگها فاصله بگیریم... حیوانات گرسنه منتظر دور شدن ما هستن.
غزاله بدون آنكه به حرف كیان توجهی كند همچنان بی حركت در جای خود نشسته بود، كیان اسلحه و كوله را به دوشش انداخت و گفت:
- اگه می خوای اینجا بمونی و گریه كنی من حرفی ندارم، ولی ممكنه گرگهای گرسنه حوصله شون سر بره و دوباره برگردن.
با این جمله غزاله به سرعت برخاست و در حالیكه با پشت دست اشكهایش را پاك می كرد جلوتر از كیان به راه افتاد. ترس غزاله باعث خنده كیان شد.
خورشید از پس ابرهای قطور و به هم گره خورده حضور خود را با روشن ساختن زمین به نمایش گذاشت. دمای هوا بیش از دو روز پیش افت پیدا كرده بود. دانه های درشت برف در دامنه به هم گره خورده سلسله جبال هندوكش به آرامی بر روی هم می خوابید. راه برای عبور هموار بود اما انباشتگی برفها حركت را كند و كندتر می كرد. با تمامی سختی ها یك روز دیگر هم گذشت و در آغاز روز پنجم كیان احساس كرد وقتش رسیده است كه از كوهستان سرازیر شوند، از این رو مسیر خود را به سمت جنوب تغییر داد. با این وضعیت آنها مجبور بودند تا مدتی از ارتفاع مقابلشان بالا بروند و سپس سرازیر شوند.
كیان در حالیكه به ارتفاع نه چندان زیاد كوه نگاه می كرد گفت:
- فكر كنم راه سختی پیش رو داشته باشیم، فكر می كنی از پسش بر می آیی؟
romangram.com | @romangram_com