#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_60
- دِ! چرا وایستادی؟ مگه عقلت كم شده؟
غزاله سعی كرد تا برای حركت پاهایش را جابجا كند ولی نتوانست.... ساعتی می شد كه احساس می كرد پاهایش مال خودش نیست و انگار روی ابرها راه می رود و این موضوع را از كیان مخفی كرده بود.
تردید و تعلل او، كیان را مجبور به نزدیك شدن كرد. نگاه كنجكاوش را در چشمان غزاله دوخت و گفت:
- طوری شده؟
غزاله با چشمان تر سری تكان داد و از پس دندانهایی كه با سرعت روی هم می خورد گفت:
- پ...پا...پام ت تكون .... نمی خوره.
كیان وحشت زده پرسید:
- پاهات بی حس شده؟
- آآره.
كیان كفری لب جمع كرد:
- اوه، چرا زودتر به من نگفتی؟....
و او را برای نزدیك شدن به آتش كمك كرد. غزاله در یك قدمی آتش، حرارت دلپذیر آن را روی گونه ها احساس كرد. پاهایش به رنگ سرخ آتشین در آمده بود. كمی آنها را به آتش نزدیك كرد و ماساژ داد و به زودی گرما را در پاهای خود احساس كرد . نگاه قدر شناس و سپاسگزارش را در چشم كیان دوخت و گفت:
- نمی دونم چطور باید ازت تشكر كنم.
كیان در صورت غزاله خیره ماند، گونه های برجسته غزاله از هُرم گرما گلگون شده بود و چشمهایش برق خاصی یافته بود. احساس كرد قادر به تكلم نیست. مبهوت زیبایی و لطافت بت زیبای مقابلش شده بود كه ناگهان باد زوزه ای كشید و در چشمانش سُر خورد. پلك زد، گویی چیزی در چشمش فرو رفته باشد، اشك در حـ ـلقه آنها جمع شد. با احساس گناه قدری از غزاله فاصله گرفت و به نماز ایستاد، بعد از نماز با فكر مقابله با نفس، با ابروان گره خورده به نزد غزاله بازگشت و بی كلام كنار آتش زانو زد. غزاله در حالیكه از گرمای آتش لذت می برد، چشم بسته بود و پیچیده در پتو، استراحت می كرد.
كیان تكه نانی را كه به همراه داشت بیرون آورد و تكه ای از آن را به سمت غزاله گرفت و گفت:
- آهای، پاشو یه چیزی بخور.
غزاله چشم باز كرد. دلیل ترشرویی كیان را نمی دانست، با این وجود نان را گرفت و لقمه ای از آن را در دهان گذاشت. بلعیدن نان محلی بلوچی كه قطر آن به دو سه سانتی متر می رسید، برای دهانی كه بزاقش را از دست داده بود كمی مشكل می نمود، به سرفه افتاد. با مشت به قفسه سیـ ـنه كوبید تا شاید راه گلویش باز شود، اما لقمه خیال پایین رفتن نداشت. كیان متوجه تقلای او شد و وقتی چشم های گرد شده او را دید با عجله بطری آب معدنی را به دستش داد.
با یك جرعه آب، لقمه پایین رفت و غزاله نفس عمیقی كشید، اما چهره كیان عبـ ـوس، لحنش تند و گزنده شد و گفت:
- تو حتی عرضه غذا خوردن هم نداری. نمی دونم چه گناهی كردم كه گیر تو افتادم.
غزاله با دهان نیمه باز به كیان خیره شد. دلیل تغییر ناگهانی رفتار او را نمی دانست. متعجب چانه بالا داد و لحظه ای بعد بدون توجه پاشنه پا را به سمت آتش سُر داد و پاها را در شكم فرو برد و سر به زانو گذاشت. شاید هر كس دیگری جای او بود با آن همه صدمات روحی و جسمی در این سال و ماهها قادر به حركت نبود، خودش هم نمی دانست چگونه این همه جان سختی نشان داده است كه به فاصله سه روز پس از اصابت گلوله و خونریزی شدید، در آن شرایط سخت آب و هوایی، هنوز قادر به راه رفتن است.
كیان به صخره پشت سرش تكیه داد و چشم بر هم نهاد و غزاله نیز كه احساس ضعف می كرد روی تخـ ـته سنگی كه در اثر گرمای آتش، برفش آب شده بود دراز كشید و چشم بست. نمی دانست چه مدت در خواب بود تا آنكه احساس كرد شیئی به پهلویش فشار می آورد. پلكهایش را به زحمت گشود. كیان با نوك اسلحه كلاش به پهلویش می زد.
- یالا بلند شو.... باید راه بیفتیم تا قبل از تاریكی هوا دنبال یه پناهگاه باشیم.
غزاله بی كلام نیم خیز شد. دلش آرزوی یك خواب راحت در كانون گرم خانواده رو داشت. یادآوری خاطرات گذشته چهره اش را عبـ ـوس كرد. پوتینش را برداشت تا به پا كند كه كیان دو حـ ـلقه باند را به سمتش دراز كرد و گفت:
- اول اینو ببند دور پاهات بعد پوتین پا كن.
غزاله قادر به استفاده از دست راستش نبود. وقتی دست از روسری آزاد كرد و برای پیچیدن باند به پاشنه پا نزدیك كرد دردی طاقت فرسا در خود احساس كرد كه توانش را گرفت. رنگ پریده و لبـ ـهای سفیدش خبر از شدت درد داشت. كیان كلافه مقابل او زانو زد. نگاهش هنوز تند و گزنده بود، باندها را از دست غزاله قاپید. در پیچیدن باندها عجول و هول نشان می داد. چند لحظه بعد گفت:
- دیگه راه بیفت. خیلی دیر شده.
و برخاست.
غزاله طبق گفته كیان انتظار داشت به سمت پایین و زمینهای پست حركت كنند با مشاهده حركت افقی كیان كه بیشتر به سمت جلو و شرق بود، اعتراض كرد و گفت:
- مگه نگفتی باید بریم پایین؟ پس چرا همش داری از اون طرف می ری؟
كیان با عصبانیتی كه تنها خود دلیلش را می دانست گفت:
- قرار نیست سوال كنی. فقط دنبالم می یای.... شیر فهم شد؟
- دستور میدی!!!؟
- دقیقا.
- نكنه فكر می كنی من سربازتم.
كیان ابروانش را به هم گره زد و صدایش را چنان بالا برد كه در دل كوه انعكاس پیدا كرد.
- تو سرباز من نیستی، تو یه مجرمی.... یه مجرم عوضی.... بهتره یادت باشه كه كی هستی.
چیزی درون غزاله فرو ریخت، احساس حقارت تمام وجودش را فرا گرفت. شاید كاملا فراموش كرده بود كه كیان كیست و خودش در چه موقعیتی قرار داشته است. وقتی كیان این موضوع را یادآور شد، با شرمندگی سر به زیر انداخت و بدون چون و چرا به دنبال او به راه افتاد.
غزاله چنان مظلومانه در هم شكست كه كیان احساس كرد صدای شكستن چینی قلب او را شنیده است، در حالیكه از كرده خود پشیمان به نظر می رسید، بدون دلجویی به راهش ادامه داد.
خوشبختانه قبل از تاریكی هوا توانست جای مناسبی برای گذراندن شب بیابد. در شیار كوه در لابلای درختان در هم پیچیده آتشی برافروخت و بعد از صرف شام كه شامل چند بیسكوییت و جرعه ای آب بود، به خواب رفتند. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود كه صدای زوزه ای چشمان غزاله را گرد كرد.
romangram.com | @romangram_com