#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_59

اشك چشمان غزاله را بَراق كرد، با لحنی كه هنوز تلخ بود، گفت:

- منصور هم یه مرد بود.

كیان جوابی برای غزاله نداشت. برف مجددا شروع به بارش كرده بود و هیزم زیادی باقی نمانده بود. اسلحه و خنجرش را برداشت و بیرون زد.

ساعتی بعد با كوله باری هیزم بازگشت. چهره اش در هم رفته بود، گویی دردی عمیق را تحمل می كرد. با این وجود آتش را دوباره روشن كرد و در پس آن پناه گرفت. پیراهنش را بالا زد. سیـ ـنه پهن و فراخش با عضلات درهم پیچیده نمایان شد. چرك و خونابه از جای تاولهای پاره جاری بود. باند را از كوله پشتی بیرون آورد و تكه ای از آن را برید و روی یكی از تاولهای پاره كشید. سوزشی عمیق داشت. فكر كرد برای جلوگیری از عفونت بیشتر باید زخمها را شستشو دهد، ناگهان به یاد بطری الكل افتاد. باندش را به محتوی آن آغشته كرد و روی قسمتی از سیـ ـنه اش كشید. سوزش شدیدی در قفسه سیـ ـنه احساس كرد. چشم بست و دندانهایش را روی هم سایید و فریاد را در گلویش خفه كرد. با وجود سردی بیش از حد هوا دانه های درشت عرق از سر و رویش جاری شد. غزاله در سكوت سر به زیر داشت، اما همینكه سر بالا گرفت و قیافه درهم فرو رفته او را دید به سختی نیم خیز شد و نشست و چون قادر به استفاده از دست راستش نبود به كمك دست چپ كمی به جلو خزید و به آرامی دستش را پیش برد و گفت:

- بذارید كمكتون كنم.

همینكه كیان چشم گشود نگاهش با موج نگاه نگران غزاله گره خورد. دل كندن از این چشمان زیبا كار ساده ای نبود، اما بلافاصله بر نفس خود فائق آمد و نگاهش را دزدید و با عصبانیت او را از خود راند و گفت:

- چیزی نیست ،برو كنار.

تندی رفتار كیان، غزاله را دلگیر كرد، از این رو كمی خود را عقب كشید و در پناه آتش نشست.

كیان از رفتار تند و بی دلیل خود شرمنده بود. غزاله در مدت اسارت بارها و بارها او را كمك كرده و دردهایش را التیام بخشیده بود. خجالت زده و با لحن ملایمی كه در پشیمانی در آن موج می زد گفت:

- معذرت می خوام. دست خودم نبود. درد مغزم رو از كار انداخته.

- مهم نیست. ناراحت نشدم.

كیان لحن خشك و جدی به خود گرفت و گفت:

- باید زودتر راه بیفتیم. اگه برف شدت پیدا كنه و در بوران گیر كنیم كارمون تمومه.

- حتما شوخی می كنی! من نای نشستن ندارم، تو توقع داری تو كوهستان راه برم!؟

- چاره ای نیست، نمی تونیم معطل كنیم. من به یه تلفن احتیاج دارم.... باید از كوهستان سرازیر بشیم مطمئنم پایین كوه آبادی هست.

- می دونی ما كجا هستیم؟

كیان به علامت نفی سر تكان داد، سپس كمی آتش زیر و رو كرد و گفت:

- یه چیز مسلمه! شرایط آب و هوایی اینجا با با منطقه سیستان و بلوچستان كه من فكر می كردم اونجا هستیم اصلا جور نیست. در ضمن من كوههای استان خراسان رو هم می شناسم، اونجا هم نیستیم.

سپس مشتش را گره كرد و به كف دست دیگرش كوبید و اضافه كرد:

- اگه اون لعنتی ها برای جابجا كردن بیهوشمون نمی كردن، حداقل می دونستم كجاییم.

- فكر می كنی این شرایط آب و هوایی مختص كدوم منطقه ایرانه؟

- این كوههای مرتفع! برف و پوشش تقریبا جنگلی! من رو یاد كردستان می اندازه، ولی بعید می دونم اونجا باشیم.

- حالا باید چیكار كنیم؟

- میریم پایین. بالا رفتن هم غیر ممكنه هم دیوونگی محض.... تو اون بیرون رو ندیدی. من زیاد بالا نرفتم، یعنی اگر هم می خواستم، با وجود تو قادر نبودم.

غزاله با شرم كمی جابجا شد و كیان ادامه داد:

- كوههایی با ارتفاع چند هزار متری با قله های پوشیده از برف درست مقابلمون هستن.... اگه در ارتفاعات كردستان باشیم باید به سمت شرق حركت كنیم ولی قبلش باید به سمت زمینهای پست بریم.

نگاه غزاله در زوایای غار چرخی خورد و گفت:

- ولی من احساس غربت می كنم. وقتی آدم توی خونش نیست، یه حس غریبی كه وجود آدم رو پر می كنه.

كیان با دهان باز در سیمای غزاله خیره ماند و بعد از تامل كوتاهی گفت:

- چرا به ذهن من خطور نكرد. افغانستان!...

- منظورت چیه!؟

- شاید ما در خاك افغانستان باشیم! یه جایی مثل رشته كوههای هندوكش

بارش برف قطع شد و باد زوزه كشان در لابلای صخره ها می پیچید. برودت هوا به مغز استخوان نفوذ می كرد. مخصوصا پاها و صورت را بیش از همه آزار می داد. با حال نامساعد غزاله حركت به كندی انجام می گرفت.





حساب وقت و زمان از دستشان گذشته بود، اما خوب می دانستند مدت زیادی از طلوع آفتاب نگذشته است.

كیان چند قدم جلوتر از غزاله در پی یافتن راه مناسب و بی خطر پیش می رفت و اگر احیانا با محلی برخورد می كرد كه عبور از آن برای غزاله مشكل می نمود، می ایستاد و بعد از كمك به او، مجددا به راه می افتاد.این كوه پیمایی به سمت پایین، حدود چهار پنج ساعت به طول انجامید. خستگی مفرط به همراه دردی كه هردو از ناحیه جراحاتشان متحمل می شدند، آنها را وادار به استراحت كرد. غزاله قادر به تكان دادن انگشتانش نبود و زبانش در پس دندانهای كلید شده اش قفل شده بودكیان هم حالی بهتر از او ندشت، با وجود سرمای شدید، اگر قصد استراحت هم داشت، باید آتش می افروخت، از این رو در پی یافتن هیزم از غزاله فاصله گرفت و دقایقی بعد در پناه تخـ ـته سنگی بزرگ كه دو درخت به سمتش خم شده بود آتش را روشن كرد و غزاله را صدا كرد.

غزاله تكانی به خود داد، اما احساس كرد قادر به حركت نیست. تمام وجودش میل به حركت و نشستن در جوار آتش داشت. اما گویی چیزی اجازه حركت را از او سلب كرده بود.

كیان بدون توجه دست روی آتش گرفت. در حالیكه از هرم گرمای آن لذت می برد نگاهی به غزاله انداخت كه هنوز سر جایش ایستاده بود، متعجب سر به جانب او چرخاند و گفت:


romangram.com | @romangram_com