#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_58
ولی خان حالا دقیقا میان صحنه نبرد ایستاده بود. نبضش از شدت عصبانیت به تندی می زد. صدای دورگه و زمختش را به خشم آكنده ساخت و به زبان محلی پرسید:
- هر چهار نفرشون رفتن به درك!؟
- بله قربان.
- بی عرضه ها.... نباید به این مفت خورها اعتماد می كردم.
- حالا چه كار كنیم؟
- قبل از اینكه موفق بشن از مرز عبور كنن باید پیداشون كنیم....
- ولی خان! یكی از موتورها نیست.
ولی خان مشت به دیوار كوبید و با گفتن: ( لعنتی )، فریاد زد:
- زودترراه بیفتید.... با خونی كه روی دیوار پاشیده شده و دستبندهای خونی احتمالا سرگرد زخمی شده، پس نباید زیاد دور شده باشن.
اسد در حالیكه سراسیمه به سمت موتورش می دوید گفت:
- باید تقسیم شیم.
موتورش را روشن كرد و سپس انگشت به تك تك افراد نشانه رفت و اضافه كرد:
- عبدالحمید تو با حداد برید سمت غرب.... شما دو تا هم برید سمت جنوب.
این را گفت و آماده حركت شد. ولی خان راهش را سد كرد و گفت:
- بهتره خودت جنوب شرقی رو بگردی. تو بهتر از من می دونی كه اگه اونا به سمت كوهستان رفته باشنـ كه بعید می دونم ـ عاقبتشون جز مرگ نیست پس فعلا اونجا رو بی خیال شو.
جلو چشمانش سیاهی می رفت و دیگر قادر به راه رفتن نبود، ناامید به دنبال پناهگاهی امن، به سختی چند گام دیگر برداشت. شانس با او یار بود كه لطف خداوند شامل حالش شد و قبل از تاریك شدن هوا غار كوچكی یافت. دستهای یخ زده اش قادر به باز كردن طناب نبود. مدتی طول كشید تا جسم بیهوش غزاله را روی زمین گذاشت و پس از آن با زحمت به درون غار كشید. هوا به شدت سرد بود و باید هرچه سریعتر آتش روشن می كرد. از این رو برای جمع آوری هیزم از غار بیرون زد. خوشبختانه پوشش كوهستان درختچه های كوتاه جنگلی بود و او به راحتی توانست در سه نوبت توشه زیادی جمع آوری كرده، پشته ای از هیزم روی هم انبار كند.
هوایی كه از بینی اش بیرون می زد روی سبیلش كه به تازگی روییده بود، تبدیل به یخ می شد. دستهای لرزانش به زحمت كبریت كشید و آتش را روشن كرد. چه لذتی داشت، بعد از سرمای شدید، آن آتش داغ حسابی می چسبید. غزاله را به آتش نزدیك كرد و خود نیز در گوشه دیگری از آتش نشست. گرسنگی وادارش كرد تا قوطی نیم خورده كنسروش را برای گرم كردن كنار آتش قرار دهد.
ناله غزاله به همراه كلمه آب از دهانش خارج شد و او را متوجه خود ساخت.
یك شبانه روز بدون توقف راه پیموده بود آن هم در دل كوهستان و با كوله باری به نام غزاله، به سمت او چرخید. لبـ ـهای ترك خورده زن جوان نشان از تشنگی شدیدش داشت.
قوطی آبمیوه را از كوله اش بیرون كشید. اگر در شرایطی جز این بود، باید غزاله را با سرم و آبمیوه رقیق تغذیه می كرد، اما در آن زمان و مكان تنها غذای مطلوب برای مجروحی چون غزاله، همان آبمیوه بود. آن را به لبـ ـهای بیمار غزاله نزدیك كرد.
غزاله قادر به بلند كردن سر نبود و كیان این بار نیز به او كمك كرد.
زن جوان آنقدر ضعیف شده بود كه قادر به نوشیدن هم نبود. كیان گفت:
- باید زودتر از اینها جایی پیدا می كردم تا تو استراحت كنی ولی ترسیدم گیر ولی خان و دار و دسته اش بیفتیم.
غزاله به نشانه اینكه متوجه سخنان او هست، در حالیكه قدر به حرف زدن نبود، پلك زد. كیان بار دیگر قوطی آبمیوه را به لبـ ـهای او نزدیك كرد و غزاله جرعه ای دیگر نوشید. كیان مجبور بود آبمیوه را به دفعات و آهسته آهسته به او بخوراند.
به یاد ناله های غزاله در مسیر افتاد. نگاهی از سر ترحم و دلسوزی به سویش انداخت. شعله های آتش در چشمان او می رقصید و آهی كشید و با كمی فاصله از او دراز كشید. سی و شش ساعت از درگیری با ربایندگان و فرار به كوهستان می گذشت و او هنوز لحظه ای پلك نبسته بود. دیگر حتی نای نشستن هم نداشت در همان حالت دراز كشید و قوطی كنسرو را جلو كشید و با اشتها شروع به خوردن كرد، اما آنقدر خسته و بی رمق بود كه لقمه چهارم یا پنجم به خواب رفت.
او مجبور شد تا بهبودی نسبی غزاله دو روز تمام را در غار به سر ببرد، صبح روز سوم وقتی چشم گشود غزاله را دید كه نیم خیز شده است و با تحمل درد فراوان مشغول گذاشتن هیزم در آتش است. لبخندی از رضایت بر لبـ ـانش نقش بست، بدن خرد و خمیرش را كمی كش و قوس داد و نشست و در حالیكه برای گرم كردن خود، دستهایش را به آتش نزدیك می كرد گفت:
- فكر نمی كردم به این زودی روبه راه شی.... به هر حال خوشحالم كه به هوش اومدی.
- فكر نكنم این سال و ماهها روبه راه شم.... اگه سردم نبود از جام جُم نمی خوردم.
كیان انگشت به شانه او نشانه رفت و پرسید:
- زخم شانه ات چطوره؟
- خیلی درد داره.
- طبیعیه، گلوله خوردی..... باید دستت رو با چیزی ثابت نگه دارم تا تكون نخوره... اگه زخمت دهن باز كنه و دوباره خونریزی كنه، خیلی بد میشه. غزاله ناامید بود، محبت كیان را سرزنش كرد و گفت:
- كاش می ذاشتی همون جا بمیرم. چرا نجاتم دادی؟
كیان پوزخندی زد، اما جوابی نداد و غزاله به تلخی گفت:
- چرا جواب نمی دی ؟ واقعا چرا نجاتم دادی؟
كیان با ابروان درهم كشیده، تندی كرد و گفت:
- سوال مسخره تو جوابی نداره.... اگه تو هم جای من بودی همین كار رو می كردی... ناسلامتی من یه مَردَم، نه؟
romangram.com | @romangram_com