#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_57
غزاله سر به دیوار تكیه داده بود و یارای حرف زدن نداشت. خون زیادی از دست داده بود.كیان به دنبال جای گلوله گشت. وقتی از كم خطر بودن آن مطمئن شد، گفت:
- طاقت بیار چیزی نیست. تیر به شونت خورده. خطر جدی تهدیدت نمی كنه.
- من دارم می میرم.
درنگ جایز نبود. كیان سراسیمه در جیبهای بشیر به جستجوی كلید دستبند پرداخت و بلافاصله دستهای غزاله را باز كرد. باید گلوله را از كتف غزاله بیرون می كشید، اما وقت تنگ بود و بی سیم در اثر برخورد گلوله ها كاملا از كار افتاده بود. اگر ولی خان با آنجا تماس می گرفت، متوجه اوضاع غیرعادی می شد. از این رو الویت را به فرار و دور شدن از آن نقطه داد، با این افكار به دنبال مرهمی برای زخم غزاله، بار دیگر به جستجوی كلبه پرداخت. بالاخره چند بسته باند و شیشه الكلی یافت. قصد خروج داشت كه چشمش به پتوی مسافرتی و لباسهای گرم افتاد. پلیور، اوركت، دستكش و كلاه، به ذهنش خطور كرد كه این منطقه سردسیر است، از این رو بعد از پوشاندن خود در پوششی گرم، به سراغ غزاله رفت و چون هوا بارانی بود و غزاله به جز یك ژاكت پوشش دیگری نداشت او را نیز در لباسهای گرم پوشاند.
غزاله در حالیكه درد شدیدی را متحمل می شد، توان فریاد نداشت. با این وجود وقتی كیان او را به آرامی از زمین بلند كرد ناله اش بلند شد. پاهای او قدرت گام برداشتن نداشت و كیان تقریبا او را می كشید. تا آنكه چند گام مانده به موتور با سرگیجه ای از حال رفت. كیان با زحمت او بر ترك موتور نشاند و خود نیز پشت سرش نشست و بلافاصله از تنها راهی كه به آنجا منتهی می شد، پایین رفت
باران شدت گرفته بود و فاصله چند متری به سختی دیده می شد. موتور را متوقف ساخت و نگاهش را به اطراف چرخاند. در ظلمت شب و آسمان بارانی جهت یابی كار غیرممكنی بود. نگاهش به غزاله افتاد. غزاله بیهوش بود و سرش روی دسته موتور خم شده و دستهایش از دو طرف آویزان بود. از نوك انگشتان دست راست غزاله قطرات خون در آب مخلوط می شد و به زمین می چكید. با خود زمزمه كرد: ( اگه همین طور خونریزی كنه، به زودی می میره). سر بالا گرفت: ( از كدوم طرف برم؟ ). كلاچ موتور را گرفت و موتو را به حركت درآورد: ( هرچه باداباد ). پستی و بلندیها زیاد بود، با این وجود موتور به راحتی به سمت جلو می رفت. مدتی بعد چهار لیتر بنزینی را كه در خورجین داشت، به داخل باك ریخت.
باران تمامی نداشت.كیان با وجود جراحات و با تمام دشواری راه، از بین كوهستانها مسافت زیادی را پیمود اما رفته رفته سوختش به اتمام می رسید و مجبور بود از پس مانده های بنزین زاپاس استفاده كند. تا اینكه آسمان كم كم چادر سیاهش را از سر گرفت.
در تاریك و روشن هوا چشمان او در جستجوی نشانی از آبادی بود، ولی جز پستی و بلندی های مرتفعی كه از سه سو او را محاصره كرده بود چیزی یافت نمی شد. می دانست كه در انتخاب مسیر دچار اشتباه بزرگی شده است. قدر مسلم عبور از كوههایی به آن ارتفاع كار ساده ای بنود. از این رو تنها چاره را حركت به سوی زمینهای پست دید. هنوز كمتر از یك كیلومتر جلو نرفته بود كه ناگهان متوقف شد. وحشت به همراه یاس بر او چیره شد: ( خدای من عجب رودخونه ای ). نگاهش در امتداد رود به حركت درآمد: ( حالا چه كار كنم؟ ) از موتور پیاده شد و غزاله را به سختی از روی آن پایین كشید. با این حركت صدای ناله غزاله بلند شد. روی او خم شد و پرسید:
- چطوری؟ می تونی طاقت بیاری؟
غزاله قادر به پاسخگویی نبود و با چشمان نیمه بازش فقط ناله می كرد.
باران تند كوهستان بر سر و رویشان شلاق می كوبید. كیان خود را جلو كشید و روی زن بینوا چتر انداخت، اما تا كی می توانست به این كار ادامه دهد. باید هرچه زودتر پناهگاهی می یافت و گلوله را از كتف او خارج می ساخت.
برای حركت و انتحاب مسیر مردد بود. فكر كرد اگر از راهی كه آمده است برگردد، بی شك گرفتار خواهد شد. رودخانه خروشان و عریض هم كه فكر كردن نداشت. تنها راه باقی مانده كوهستان بود.
بنابراین سراسیمه برخاست و بار دیگر غزاله را روی موتور انداخت و در امتداد رودخانه به سمت كوهستان حركت كرد. هنوز مسافت زیادی طی نكرده بود كه موتور به پت پت افتاد و ایستاد. سوخت تمام شده بود. با تن مجروح و تبدارش غزاله و موتور را با زحمت به یك سو خواباند تا از ته مانده های سوختش استفاده كند. با تكرار این روش توانست مسافت دیگری را بپیماید. وقتی از حركت موتور كاملا ناامید شد، غزاله را روی زمین خواباند. اما با مشاهده او احساسی تلخ یافت. گویی غزاله با دنیا بدرود گفته بود. او را صدا زد: ( هدایت.... هدایت.... چشمات رو باز كن ). غزاله فقط ناله كرد.
نگاه كیان در صورت رنگ پریده و مات زن جوان خیره ماند. زنی كه با تمام دلخوریها و كینه ای كه از او به دل داشت، دلسوزانه چند شبانه روز به مراقبت و تیمارش پرداخته و با وجود سرمای شدید، خود در گوشه ای كز می كرد و پتو و غذایش را برای او می گذاشت. اشك در چشمانش حـ ـلقه زد. زمزمه كرد: ( به یاری خدا نمی ذارم بمیری.... نجاتت می دم ). سر بالا گرفت تا مسیر جدید را انتخاب كند. سپس با آچار مخصوصی كه در بدنه موتور تعبیه شده بود یكی از چرخهای موتور را باز كرد و با جمع آوری شاخ و برگ درختانی كه توسط سیل كنده شده بود، برانكار نصفه و نیمه ای آماده و پس از پیچاندن غزاله در پتو، او را با طناب محكم بست.
قصد بلند كردن غزاله را داشت كه چشمش به موتور افتاد، با خود زمزمه كرد: ( باید از شر تو خلاص بشم،چون ممكنه دردسرساز بشی ) ، از این رو موتور را با زحمت به دنبال خود كشید و به درون آبهای خروشان رودخانه انداخت. سپس به سراغ غزاله رفت و علی رغم وضع جسمی بد خودش، با جراحات متعدد و تاولهای پرآب، او را به دوش انداخت و بند كوله و اسلحه را به گردنش آویخت و به سمت كوهستان به راه افتاد. ساعتها راه پیمود تا در دل كوه پناهگاهی مناسب یافت، جایی كه از ریزش باران و شلاق باد در امان بودند.
غزاله را روی زمین خواباند و اسلحه و كوله اش را گوشه ای نهاد.
كاملا از نفس افتاده بود و احساس ضعف وجودش را فرا گرفته بود. دمای بدنش به طور محسوسی افت كرده بود و دیگر قادر به راه رفتن نبود. به صخره پشت سرش تكیه داد و در حالیكه نفس نفس می زد سر به جانب غزاله چرخاند، در این لحظه با وحشت زمزمه كرد: ( یا ابوالفضل، مثل میت شده ). بر روی او خم شد و او را صدا زد. وقتی هیچ واكنشی ندید. سراسیمه مچ او را بین انگشتان گرفت، گویی ضربان نداشت. باید عجله می كرد و جلوی خونریزی را می گرفت.
چند بوته خار از اطراف جمع آوری كرد و با عجله به جان كوله پشتی افتاد و كبریتی بیرون آورد و روشن كرد اما بوته های خیس روشن نشد. بالاخره لطف خداوند شامل حال غزاله شد و آتش با كمك الكل روشن شد. تیغه خنجر تیز را میان آتش قرار داد.
لحظاتی بعد با مهارت خاص یك پزشك، گویی بارها و بارها این كار را انجام داده است، گلوله را بیرون كشید.
غزاله كاملا از هوش رفته بود و زجر بیرون آمدن گلوله را درك نكرد. اما زخمش احتیاج به بخیه داشت و در دل كوه و بدون هیچ وسیله ای این كار ممكن نبود. به ناچار بار دیگر خنجر را روی آتش قرار داد و مدتی صبر كرد تا تیغه آن به رنگ سرخ درآمد. احتمال آن را می داد كه غزاله با برخورد خنجر با بدنش عكس العمل نشان دهد. از این رو امكان هرگونه تقلایی را از او سلب كرد و خنجر سرخ شده را با گفتن بسم الله روی زخم دهان باز كرده كتف او گذاشت. چشمان غزاله به ناگاه باز شد و تكان شدیدی خورد ولی او كاملا مهار شده بود. كیان بار دیگر بدون توجه به تقلای غزاله ، خنجر را روی محل جراحت گذاشت.
نعره دلخراشی در كوه پیچید و باز سكوت.
كیان دستهای آغشته به خونش را زیر باران شست. تمام بدنش درد می كرد و تاولهای سیـ ـنه اش در اثر ساییده شدن كوله پشتی و اسلحه تركیده بود و سوزش عمیقی در جای جای آن حس می كرد. فكر كرد برای التیام سوزش زیر باران برود. لباسش را بیرون آورد و از پناهگاه خارج شد. اما شلاق باران بیشتر عذابش داد از این رو مجددا دردل كوه پناه گرفت و لباس پوشید.
باید هرچه زودتر به راهش ادامه می داد زیرا تعلل او مساوی با مرگ بود. اما دیگر رمقی برای ادامه نداشت پس استراحتی كوتاه و خوردن غذا را لازم دانست، سر چرخاند تا دست در كوله اش ببرد كه نگاهش با نگاه بی فروغ غزاله گره خورد. لبخندی دلنشین زد و گفت:
- فكر نمی كردم حالا حالاها چشم باز كنی.... خوبی؟
غزاله بی حال و ناتوان چشم باز و بسته كرد و به سختی كلمه ای گفت كه كیان متوجه نشد و به همین دلیل گوشش را به لبـ ـهای او نزدیك كرد و منتظر ماند. كلمه آب گویی از درون چاهی عمیق به گوشش رسید. سر عقب برد و در چشمان او نگریست و دلسوزانه گفت:
- فعلا نمی تونم بهت آب بدم... خون ریزی شدیدی داشتی.
سپس خود را كمی عقب كشید و تكه ای از باند را زیر باران نمدار كرد و به لبـ ـهای غزاله كشید.
دقایقی بعد در حالیكه احتمال می داد با پیشروی در كوهستان از باران كاسته و در كوران برف اسیر شوند، به راه افتاد.
قسمت 14
صدای قهقهه مـ ـستانه ولی خان و مزدورانش در دل كوه پیچید. اسد سرخوش از وعده وعیدهایی كه شنیده بود، از ترك موتور پایین پرید و با هلهله و شادی جلو دوید. اما چند قدمی كلبه ها دهانش از تعجب بازماند. آنچه را می دید باور نمی كرد، بالاخره بعد از لحظه ای تعلل به سمت اتاق گروگانها دوید و با كمال تعجب با جسد مراد با گردنی شكسته و بشیر با سوراخی میان پیشانی مواجه شد.
دندانها را از سر خشم به هم سایید: ( بی عرضه های احمق ). و چون اثری از كیان و غزاله نبود فریادش به آسمان بلند شد.
- فرار كردن.
و زیر لب غرید: ( می كشمت سرگرد ) .
romangram.com | @romangram_com