#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_56

- و تو فكر می كنی از پس چهار نفر بر میای؟

- باید شانسمون رو امتحان كنیم.

- تو حالت خوب نیست.... داری هذیون می گی.

كیان تن زخمی و رنجور خود را به سختی تكان داد و از درز چشمان كبود و متورم خود نگاهی به غزاله انداخت و گفت:

- تو نشون دادی زن شجاعی هستی، پس می تونم روی تو حساب كنم. اونا دیگه امروز سراغ من نمیان.... توی این فرصت كم می تونم نیروم رو جمع كنم.

غزاله با تعجب پرسید:

- روی من حساب می كنی!؟ ... من چطور می تونم به تو كمك كنم!؟

- می خوام مراد رو بكشونی تو.... فقط باید قول بدی كه نترسی چون ترس برابر مرگه.

- تو می خوای چی كار كنی!؟

- نپرس. وقتش كه بشه خودت می بینی.

- اگه ولی خان زود برگرده! هیچ فكر كردی!؟ در جا می كشدمون.

- بهتر از مرگ تدریجی نیست!؟... ولی خان به این زودی بر نمی گرده. تا اون جایی كه متوجه شدم ما در دل یك كوه هستیم.... اینجا به جز چند تا موتور سیكلت وسیله دیگه ای برای رفت و آمد نیست.... فكر كنم ما یه جای دورافتاده باشیم.... یه آبادی نزدیك مرز، مثل خاش یا در محدوده زابل.

- فكر می كنی می تو نیم خودمون رو سریع به شهر برسونیم؟

- نمی دونم، نمی دونم.... هوا ابریه. نمی شه جهت یابی كرد و من مطلقا نمی دونم كجا هستیم.

- پس می خوای چه كار كنی؟

كیان با رخوت روی زمین دراز كشید و گفت:

- بالاخره یه طوری میشه، مسئله اصلی اینه كه ما از اینجا بیرون بریم.... حالا استراحت كن و تا می تونی بخواب. باید نیرو ذخیره كنیم. كیان درست می گفت. بشیر به جز برای آوردن جیره غذایی غزاله، تا غروب و ساعتی بعد از آن به سراغشان نرفت و این فرصت خوبی بود كه كیان تا حدودی تجدید قوا كرده و افكارش را برای نقشه فرار متمركز كند. از این رو ابتدا برای استفاده از دستهای بسته اش با تبحر خاصی ابتدا باسـ ـن و سپس پاها را از میان دستها عبور داد. حالا با دستهایی كه به جلو دستبند زده شده بود، می توانست تا حدودی تعادل خود را حفظ كند. آماده و گوش به زنگ پتو را روی خود كشید و در كمین نشست. در ساعات آخر شب به غزاله گفت كه به بهانه قضای حاجت ، مراد را به داخل اتاقك بكشاند. اما قبل از اقدام غزاله، مراد كه حسابی كینه غزاله را به دل گرفته بود و تا حدود زیادی تشنه گرفتن كام دل از غزاله شده بود، با دور دیدن سرِ ولی خان و اسد، با سر و صدا وارد شد. حالت طبیعی نداشت مسلم بود كه چشم ولی خان را دور دیده و دُمی به خُمره زده است. مو بر اندام غزاله راست شد،در مقابل،كیان از موقعیتی كه خود به خود به دست آمده بود خشنود گشت.

مراد در آستانه در ورودی ایستاد و بدون توجه به كیان، چشمان دریده اش را كه همانند دو كاسه خون شده بود به غزاله دوخت. &!واژه‌!&كه ای كرد و با لحن مـ ـستانه ای گفت:

- گربه وحشی ما چطوره؟

سپس قدمی جلو گذاشت و كمی سر را متمایل و گوشها را تیز كرد و انگشت به سمت بیرون نشانه رفت و گفت:

- می شنوی .... این سر و صداها به افتخار میزبانی توست.... حاضر شو بریم پیش بچه ها.

غزاله از فرط وحشت سراسیمه ایستاد و به دیوار پشت سرش چسبید. مراد جلو و جلوتر رفت، مقابل او ایستاد و دندانهای زردش را در خنده ای كریه نشان داد. زبان غزاله قفل ونفس در سیـ ـنه اش حبس شده بود.

به ناگاه پنجه های مراد میان دستبند او قفل شد و او را جلو كشید. نگاه هرزه اش در چشمان غزاله خیره ماند، گفت:

- فقط من می دونم گربه وحشی و ملوسی مثل تو رو چطور میشه رام كرد.

غزاله نیرویش را جمع كرد تا از چنگال او فرار كند اما پنجه های زمخت و پرتوان او اجازه حركتش را سلب كرد.

غزاله در تكاپو بود و مراد اسیر هـ ـوس دل چنان لبریز از خواهش و تمنا شده بود كه ضربه غافلگیر كننده كیان كاملا گیجش كرد و تا آمد به خود بجنبد با چند ضربه كه به نقاط حساس بدنش اصابت كرد از پای درآمد و نقش بر زمین شد و هنوز به خودش نیامده بود كه كیان بالای سرش ایستاد و با یك ضرب گردنش را شكست و او را راهی جهنم كرد. سپس كیان سراسیمه اسلحه او را برداشت و مسلح كرد.

غزاله مثل مجسمه ای خشكش زده بود. مبهوت به پیكر بی جان مراد چشم دوخته بود كه متوجه نزدیك شدن بشیر شد. صدای بشیر كه فریاد می زد: ( سرگرد )، در صدای شلیك دو گلوله گم شد.

كیان بلافاصله قفل دستبندش را با یك شلیك باز كرد و اسلحه كلاش را از میان دستهای بشیر بیرون كشید و چون می دانست دو نفر باقیمانده با سر و صدای گلوله ها گوشه ای در كمین نشسته اند، به امید پاسخ آنها و یافتن كمینگاهشان رگباری شلیك كرد.

سلمان و كریم كه نشئه مـ ـستی از سرشان پریده بود، با وحشت شروع به تیراندازی كردند و موضع خود را به افسر كارآزموده و با تجربه نمایاندند. جبهه آن هم در سن شانزده سالگی جرئت و جسارت بیش از حدی به او بخشیده بود. كسی كه بارها مجبور به جنگ تن به تن شده بود، در این لحظه از دو مزدور نیمه مـ ـست كه هراسان و بی هدف به زمین و آسمان تیر می انداختند، نمی ترسید. در فرصتی مناسب كه آنها مشغول تعویض خشاب بودند، شیرجه ای زد و با چند غلت خود را به كناره دیوار كشاند و با استفاده از تاریكی شب آن دو را دور زد و در یك عمل غافلگیر كننده هردو را به هلاكت رساند.

دانه های ریز باران به تن تبدار و مجروحش آرامش می بخشید. نشست تا نفسی تازه كند. ولی ترس از نفر پنجم، او را وادار به جستجو كرد. یك كلبه با دو اتاق! به همه جا سرك كشید وقتی خیالش آسوده شد به جستجوی اسباب فرار وارد كلبه شد. یك ساك مسافرتی كه مجهز به پتو بود كنار پایه میز قرار داشت. چند قوطی كنسرو، آب معدنی، نان، چند بسته بیسكوییت و كبریت.

همه را درون كوله ریخت و بیرون آمد و به محل شكنجه گاهش رفت. هنوز خونش كه به در و دیوار پاشیده بود تازه بود، دندان قروچه ای كرد. طنابی را كه از سقف آویزان بود پایین كشید و خارج شد.

در حالیكه در جستجوی موتورسیكلت نگاهش به این سو و آن سو می چرخید، غزاله را صدا كرد.

- هدایت بیا بیرون .... بیا! نترس، همه جا امنه.

نگاه كیان روی موتور خیره ماند: ( خودشه لاكردار). جلو رفت. دسته موتور را به دست گرفت و زمزمه كرد: ( پیدات كردم ). و بار دیگر صدا زد.

- هدایت بیا بیرون دیگه.... وقت تنگه باید زودتر از اینجا بریم.

هندل زد و موتور روشن شد: ( ایول پسر خوب ). دنبال بنزین اضافه گشت. بار دیگر غزاله را صدا كرد:

- هدایت بیا....

ناگهان مشكوك شد: ( نكنه كسی....). نفس در سیـ ـنه اش حبس شد، موتور را خاموش كرد و با احتیاط از كنار دیوار به درِ اتاقك نزدیك شد. سر به دیوار تكیه داد، اسلحه را مقابل صورتش گرفت و با چند نفس عمیق تمركز گرفت و با حركتی سریع با اسلحه ای كه نشانه رفته بود چرخی زد و در آستانه در ایستاد، در این لحظه با پیكر غرق خون غزاله مواجه شد. در حالیكه جسد مراد و بشیر همان طور روی زمین ولو بود. با دلهره به سمت او دوید و كنارش زانو زد و گفت:

- تیر خوردی؟ آخه چطوری؟


romangram.com | @romangram_com