#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_55
- آروم بگیر دختر.
- آخه ببین این حیوونای كثیف با تو چه كار كردن....آش و لاش شدی.
- اینا جای ضربه های دیشبه.... قفسه سیـ ـنه ام می سوزه. كمك كن برگردم.
غزاله سراسیمه دست در پهنای صورتش كشید تا پرده اشك را از مقابل دیدگانش بزداید، سپس دستهای دستبند زده اش را زیر تنه كیان برد و او را به سمت دیگر چرخاند. در این هنگام نگاه بهت زده اش روی قفسه سیـ ـنه كیان متوقف ماند. عقش گرفته بود حال تهوع دلش را زیر و رو می كرد. نا خودآگاه به گوشه اتاق دوید. دست خودش نبود محتوی معده اش بیرون ریخت. لبـ ـهایش را با لبه ژاكتش پاك كرد.
باورش نمی شد. به نظر او هیچ انسانی نمی توانست تا آن حد رذل و كثیف باشد. نگاهش دیوانه وار به هر سو چرخ خورد تا روی كیان خیره ماند. سیـ ـگارهای فراوانی روی قفسه سیـ ـنه او خاموش شده و چیزی شبیه به اسم حك كرده بود. بعضی از تاولها نیز تركیده و از جای آن خونابه سرازیر بود. انزجار، نفرت و كینه تمام وجودش را پر كرد. قدم های مصممش را به سمت در برداشت. لگد در پی لگد، فریاد دلخراشش طنین انداز شد.
- كثافتا.... خوكای كثیف.... نامردای عوضی....
كیان می دانست این اعتراض برای او عواقب بدی در بر خواهد داشت، از این رو قوایش را جمع كرد و گفت:
- ساكت شو.... می خوای دوباره بیان سراغت.... تو فكر می كنی با كی طرفی؟
غزاله به هشدار او توجه نكرد، منزجر از رفتار ولی خان و مزدورانش مشت و لگد حواله در كرد و ناسزا چاشنی آن.
مراد كه منتظر فرصتی بود تا تلافی صورتش را در بیاورد، تنوره كشان وارد شد و غزاله را به گوشه ای هل داد و فت:
- شیر شدی!؟ عربده می كشی!
غزاله چشم بُراق كرد و با خشم و صدایی كه كم كم به گریه تبدیل می شد فریاد زد:
- چرا؟ چرا اینقدر اذیتش می كنین؟ مگه شما آدم نیستین؟ مگه شماها انصاف ندارین؟ چی از جونش می خواین؟ ولش كنین لعنتی ها.... ولش كنین.
و یكباره ساكت شد. نفس نفس می زد. آب دهانش را جمع كرد و آن را روی مراد پاشید. كیان با وحشت نیم خیز شده بود: ( ساكت شو هدایت ). مراد از سر خشم دندانها را به هم سایید و جلو رفت. دست سنگینش بالا رفت و روی گونه غزاله فرود آمد. كیان با غیظ چشم بست.
خدا می داند با این ضربه غزاله چه دردی را تحمل كرد ولی تمام توانش را به كار بست تا جلوی ریزش اشك را بگیرد. در عوض خشمش را در صدایش جمع كرد. صورت برافروخته وچشمان مشتعلش نشان می داد تا سر حد مرگ در مقابل این ظالم خواهد ایستاد، فریاد زد:
- كثافتی مثل تو فقط می تونه به یه زن یا یه مرد دست و پا بسته زور بگه.... تو از یه بچه هم ذلیل تری..... تف تف به بی غیرتی مثل تو.
- خفه شو عجوزه.
و به جان دختر دست بسته و بی دفاع افتاد. سیلی های پی در پی او از چپ و راست غزاله را گیج كرد. هر ضربه چنان بود كه گویی یكی از استخوان های صورت غزاله در حال شكستن است. مراد پر غیظ شده بود و كنترل اعمالش را نداشت، گیسوان او را دور پنجه هایش پیچید و او را به دور خود چرخاند. فریاد گوشخراش غزاله در دل كوه پیچید. مراد گیسوان پریشان او را رها كرد و لگدی به شكمش نواخت. ضربه چنان شدید بود كه نفس غزاله حبس شد. سعی او برای بیرون دادن هوای ریه اش بیهوده بود، با شدت نقش بر زمین شد و از حال رفت.
مرد غول پیكر همین كه احساس كرد دق و دلی اش خالی شده، بلافاصله بیرون رفت و در را قفل و زنجیر كرد.
كیان كه در خلال درگیری روی دو پا ایستده بود، با نگرانی بر بالین او نشست و او را صدا كرد.جوابی نشنید. با دستهای بسته كمكی از دستش بر نمی آمد، از این رو پشت به او نشست و با كمك پنجه ها، غزاله را به سمت دیگرش چرخاند و صدایش زد، باز هم واكنشی ندید. به ناچار برای وارد كردن شوك با شدت به قفسه سیـ ـنه او ضربه زد.
نفس غزاله بالا آمد و چشم باز كرد. كیان نفس عمیقی كشید و گفت:
- خدا رو شكر، فكر كردم مُردی.
غزاله به سختی نیم خیز شد و با چند نفس عمیق نشست اما هنوز عصبی و پریشان بود. دهان باز كرد تا فریاد بزند اما جرئت نیافت. تمام بدنش درد می كرد. با یادآوری كتكهایی كه خورده بود فریاد در دلش شكست و به بغض تبدیل شد. سر به دیوار تكه داد. حالا با هق هق گریه شانه هایش به شدت تكان می خورد.
كیان زبان به لبـ ـهای خشكیده اش كشید و گفت:
- امشب.... امشب باید از اینجا بریم.
شانه های غزاله از حركت ایستاد. نگاه متعجبش را به چشمان پف كرده كیان دوخت و برای اینكه مطمئن شود كه درست شنیده، پرسید:
- چی گفتی!!!؟.... یه بار دیگه بگو.
- گفتم امشب باید از اینجا بریم.
غزاله پوزخندی زد و گفت:
- شوخی می كنی.
- فكر می كنی با این وضعیت حوصله شوخی هم دارم
- آخه چه جوری؟ تو حتی نا نداری روی پاهات وایستی، چطور فكر فرار به سرت می زنه.... تو دیوونه ای مرد.
- شاید حق با تو باشه. ولی من در موقعیت بدتر از این هم بوده ام.... اگه امشب نریم، دیگه نمی تونیم.
- تو یه نفری می خوای جلوی ده نفر بایستی؟.... تازه این غول بیابونی خودش به اندازه ده نفر قلدره و زور داره.
- اونا امشب فقط چهار نفرن.
- منظورت چیه؟
- حرفاشون رو شنیدم.... امشب ولی خان با شش نفر دیگه میره مرز.... فكر كنم قراره محموله ای رد و بدل كنن.
romangram.com | @romangram_com