#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_53

سه شیار قرمز رنگ روی گونه مراد دیده می شد. با احساس سوزش دست بالا آورد و روی گونه اش كشید. مرطوب بود. به انگشتهایش نگاه كرد كه به خون آغشته شده بود. نگاه پرغیظش را به غزاله دوخت. چند گام به سمت او برداشت اما صدای اسد كه فریاد می زد: " مراد، مراد. چه غلطی می كنی؟ جون بكنی هی، چرا نمیای؟". او را متوقف ساخت.

مراد به سمت صدا چرخید.

- اومدم قربان.... اومدم.

بعد لبـ ـهایش را با كینه و نفرت جمع كرد و آب دهانش را به سمت غزاله پرتاب كرد و گفت:

- سر فرصت خدمتت می رسم وحشی.

سپس خنده كریهی كرد و گفت:

- می دونم گربه هایی مثل تو رو چطور باید رام كرد..... بذار ولی خان و اسد برن!....





دخترك در حالیكه چادر گلدارش را به دندان گرفته بود مقابل درب سبز رنگ دژبانی مبارزه با مواد مخدر ایستاد و با انگشتان كوچكش به آن ضربه زد. دریچه كوچكی باز شد.

- كیه؟ چی می خوای؟

صدای ضعیف دخترك سرباز را وادار كرد كه چشم به پایین بدوزد:

- آقا.... آقا.

- چی می خوای بچه؟

دخترك بسته كوچكی را نشان داد و گفت:

- یه آقایی اینو داد گفت بده.... بده.....

دخترك به ذهنش فشار آورد و سرباز بی حوصله گفت:

- برو پی كارت بچه. دیگه این طرفا پیدات نشه ها.....

دخترك به گریه افتاد و گفت:

- به من چه.

به نقطه ای اشاره كرد كه اثری از كسی دیده نمی شد و افزود:

- اون آقا گفت اینو بدم به شما.... گفت فیلمش قشنگه حتما تماشا كنین.

دخترك بسته را روی زمین گذاشت و بی اعتنا راه خانه اش را پیش گرفت. سرباز بلافاصله گوشی را برداشت و جریان را به اطلاع سرهنگ كرمی رساند. كرمی سراسیمه دستور متوقف ساختن دخترك را صادر كرد. سرباز نیز گوشی را رها كرد و با عجله بیرون دوید. نگاهش در اطراف چرخ خورد برق چادر دخترك را در پیچ كوچه دید. مـ ـستاصل بود بسته را داخل دژبانی گذاشت و شروع به دویدن كرد.

در آستانه ورود به كوچه نظر انداخت، اما اثری از دخترك نیافت. نفس زنان به سمت ستاد بازگشت و گزارش داد و منتظر دستور ماند. دقایقی بعد مامور ویژه گروه تخریب برای شناسایی بسته به دژبانی رفت و پس از اطمینان از سلامت بسته آن را داخل ستاد برد. بسته باز شد و یك كاست ویدئویی از آن بیرون كشیده شد. بدین ترتیب بلافاصله مقامات در جریان قرار گرفتند و لحظاتی بعد در سالن كنفرانس قرارگاه، تنی چند از سرداران و مامورین ویژه اعزامی از تهران به همراه چند مقام عالی رتبه از فرماندهی نیروی انتظامی با تاسف و تاثر مشغول نظاره فیلم بودند.

صحنه هایی از شكنجه كیان و آزار و اذیت غزاله به تصویر كشیده شده بود. مردی با چهره كاملا پوشیده چنگ به گیسوان غزاله زد و او را مقابل دوربین كشید و گفت:

- به زودی پیش مرگ سرگرد عزیز رو براتون پیشكش می كنم تا بدونید ما با كسی شوخی نداریم.

سپس غزاله را با مو از جا كند، ناله غزاله در فضا پیچید و متعاقی آن باران مشت و لگد مرد بر پیكر رنجور و ناتوان او فرود آمد. خون از دهان و بینی غزاله جاری شد و مرد قهقهه مـ ـستانه ای سر داد و پیكر نیمه جان او را روی زمین تا مقابل دیدگان كیان كشید. سپس انگشتش را به خون غزاله آغشته كرد و به پیشانی كیان مالید و گفت:

- نذر تو كردمش سرگرد.

و به سمت دوربین چرخید و گفت:

- منتظر بمونید تا یكی دو روز دیگه سرش رو براتون می فرستم.

سپس لگدی زیر بدن غزاله زد، ولی غزاله نفسی برای فریاد كشیدن نداشت.

بالاخره غزاله را رها كرد و به سراغ كیان رفت. سر او را با مو بالا آورد. كیان در اثر شدت شكنجه تقریبا از حال رفته بود. لنز دوربین روی صورتش زوم شد و چهره او را از فاصله نزدیكتری به نمایش گذاشت. صورتی كاملا متورم و كبود كه به راحتی شناسایی نمی شد. چند جای صورتش شكافته و كاملا غرق خون بود. مرد بـ ـوسه ای بر موهای كیان زد و مجددا قهقهه مـ ـستانه سر داد و گفت:

- می بینی سردار. می بینی. این همون سرگرد عزیز و دوست داشتنی توست. خوب نگاش كن ببین می شناسیش؟.... نوچ نوچ نشناختی . خوب نگاش كن! خودشه!

سپس مكثی كرد و با جدیت، اما تهدید افزود:

- اگه می خوای زنده بمونه فقط یه راه داری..... شیرخان ! شیرخان در مقابل زادمهر.... چطوره؟ عادلانه است؟

و موهای كیان را رها كرد و برای التیماتوم آخر گفت:

- شاید فكر كنی یك گروگان نمی تونه ضامن آزادی شیرخان باشه ولی من برنامه هایی فوق تصورت دارم.... مواظب خودتون و یا احتمالا خانواده هاتون باشین. تا یكی دو ساعت دیگه یكی از همكارهای گرامی تون به طور غیر منتظره ای تشریف می بره اون دنیا.... بهتره تهدیدهای منو جدی بگیرید. دلم نمی خواد یه مو از سر شیرخان كم بشه، چون به تعداد موهای اون از نفرات شما كم میشه.

صفحه تلویزیون برفكی شد. حضار با بهتی آمیخته به تاسف چشم از آن بر نمی داشتند. كسی یارای حرف زدن نداشت. قطرات اشك از چشمها سرازیر بود.

سردار روزبه در حالیكه شقیقه هایش را می فشرد، گفت:


romangram.com | @romangram_com