#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_52

قهقهه مـ ـستانه مرد در گوشی پیچید و بعد با سردی و خشونت گفت:

- 20 كیلومتری پلیس را باغین در محور بردسیر زیر یه پل، ماشین سرگرد رو پیدا می كنی. اگه مدرك بیشتر خواستی منتظر بمون.

ارتباط قطع شد و الو الو گفتن سردار بهروان بیهوده بود، سردار گوشی را با عصبانیت كف دستش كوبید و گفت:

- مثل اینكه موضوع جدیه.

سردار روزبه به خوبی حال او را درك می كرد، از این رو او را دعوت به آرامش كرد و پرسید:

- چی می گفت؟ خواسته اش چی بود؟

- حرفی نزد ولی آدرس ماشین سرگرد رو داد.

- كجا !؟

- 20 كیلومتری باغین.

- پس معطل چی هستی؟ بیسیم بزن بچه های پلیس راه، گرو تجسس رو هم سریعا اعزام كنید.

اتومبیل كیان در محل مذكور كشف و بلافاصله پس از انگشت نگاری و بازرسی كامل برای تحقیقات بیشتر به كرمان انتقال داده شد.

اثر انگشت خاصی پیدا نشد. تنها اثر انگشت كه دایره تشخیص هویت تایید كرد، مربوط به متهمه ای به نام غزاله هدایت بود. از این رو سردار بهروان طی تماس تلفنی با سرهنگ شفیعی ،رییس زندان سیرجان، متوجه شد كه غزاله به دلیل ضعف اعصاب به كیان سپرده شده بود تا در بیمارستان كرمان تحت مداوا قرار گیرد. پرونده غزاله مورد بررسی قرار گفت. طبق تحقیقات به عمل آمده، او به طور حتم تا روزهای آینده آزاد و به خانواده اش ملحق می شد. از این رو دلیلی نداشت تا كسی برای آزادی او متحمل چنین ریسكی شود با این وجود خانواده اش مظنون قلمداد شدند و برادرش هادی به طور موقت بازداشت و تحت بازجویی قرار گرفت. بازپرسی از او نتیجه نداشت. تقریبا تمامی درها بسته بود كه تلفن سوم زده شد و باز ردیابی ماهواره ای انجام گرفت.

- شاید به این زودی ها نتونم تماس بگیرم. فقط خواستم هشدار داده باشم كه بجز زادمهر كسان دیگری هم هستند كه ممكنه دچار دردسر شوند.... مثل پسرت.

بدن سردار یخ زد، با این حال با خونسردی گفت:

- چی می خوای ؟ برو سر اصل مطلب.

- ماشین زادمهر رو پیدا كردی؟ بهتره ترمز ماشین آقا محسن رو هم چك كنی، ممكنه یه از خدا بی خبر اون رو دستكاری كرده باشه.

نفس سردار بند آمد، از لابلای دندانهای كلید شده اش گفت:

- چی می خوای؟

- تند نرو! پله پله..... بازم تماس می گیرم، منتظرم باش.

ارتباط قبل از شناسایی محل قطع شد. با این وجود شماره بلافاصله شناسایی شد و چند دقیقه بعد دختر خانمی كه دانشجوی ادبیات بود، در اتاق بازجویی مشغول بازجویی و شرح ماجرای ربوده شدن تلفن همراهش بود.

دیگر شكی باقی نماند كه ردیابی مكالمه ها كار بیهوده ای است و آنها در برابر حریف قدر و كارآزموده ای قرار گرفته اند. آماده باش اعلام و شهر به طور نامحسوس تحت نظارت قرار گرفت.

دقایق به كند می گذشت. 34 ساعت از ربوده شدن سرگرد زادمهر سپری شده بود و سردار بهروان خود را موظف می دید كه هر چه سریعتر گزارشی كامل برای مقر فرماندهی كل در تهران فكس كند.

دو روز سخت و طاقت فرسا تقریبا تمام رمق آنها را گرفته بود. غزاله به سبب ضعف، تحمل آزار و اذیت های گاه و بیگاه ربایندگان را نداشت و به همین دلیل بسیار ضعیف شده بود، با این حال ترس از دست دادن عفت و پاكدامنی، او را گوش به زنگ ساخته بود. او علی رغم درد و رنجی كه تحمل می كرد، بی نهایت نگران كیان و سلامتی او بود، زیرا كیان تنها امیدش در آن وانفسا به شمار می رفت.

كیان روزی دو وعده به شكنجه گاه برده می شد و غزاله هنگام برگرداندن او با بغض و اشك پتو را دور او می پیچید تا كمی احساس گرما كند. او بیشترِ جیره غذایی اش را با مقدار كمی آب در كنج دیوار، زیر پتو، پنهان می ساخت و آن را به زور به خورد كیان می داد.

اگر رسیدگی های جزیی غزاله نبود، چه بسا كیان در اثر گرسنگی و ضعف شدید جسمانی از دنیا می رفت. اما كیان مرد روزهای سخت بود. دیروز زیر شكنجه نیروهای بی رحم بعثی و امروز تحت شكنجه دشمنان داخلی بیرحمِ در كمین جوانان وطن.

صبح روز سوم فرا رسید. غزاله كز كرده در گوشه دیوار به خواب رفته بود كه با صدای باز شدن در از جا جست. مراد و بشیر در حالیكه به زبان محلی صحبت می كردند وارد شدند و یكراست به سراغ كیان رفتند. غزاله این بار فرصت برداشتن پتو را از روی كیان پیدا نكرده بود. مراد نگاه غضب آلودی به او انداخت و گفت:

- خوب بهش می رسی!

و با غیظ به طرف غزاله رفت و در حالیكه روی او خم می شد. نگاه نفرت انگیزش را در چشم او دوخت و گفت:

- فكر نكنم دلت بخواد مزه مشت و لگدهای منو بچشی.

غزاله سر به زیر شد و از ترس آب دهانش را قورت داد، ولی پنجه های زمخت و قوی مراد، دور فكش قفل شد و با فشار زیادی سر او را بالا آورد.

مراد چشم در چشم غزاله دوخت. هر لحظه حـ ـلقه چشمانش گشادتر و فشار انگشتانش بیشتر می شد، غزاله از گوشه چشم نگاه پرالتماسی به كیان كه حالا نیم خیز شده بود، انداخت. نگاه ملتمس غزاله دل كیان را به درد آورد. از این كه نمی توانست كاری انجام دهد، عصبی و كلافه چشم بست و دندان قروچه كرد، چشم كه باز كرد، دهان غزاله خونین شده بود. با صدایی شبیه به ناله فریاد زد.

- ولش كن عوضی. چی از جونش می خوای؟

با فریاد كیان، مراد غزاله را با ضرب به سمت دیوار هُل داد و نگاه غضبناكش را به او دوخت. ولی عضلات صورتش بلافاصله تغییر كرد و با لبخند تمسخرآمیز گفت:

- به به ..... جناب سرگرد زبون باز كرده.

بشیر خنده مـ ـستانه ای سر داد و گفت:

- چرا تا حالا بهش فكر نكرده بودیم.... به جون تو تا حالا فكر می كردم جناب سرگرد لاله.

مراد ناگهان به سمت غزاله چرخید و با یك حركت او را از جا كند. قامت غزاله چون بید می لرزید، دعای دل ترسانش: " خدایا به دادم برس.... یا ابوالفضل " بود. مراد گشتی به دور او زد او را به سمت خود كشید. غزاله به تكاپو افتاد، اما رهایی از چنگال مرد قوی هیكلی مثل مراد كار راحتی نبود. كیان دیگر طاقت نیاورد، از جای جست ولی با لگد بشیر نقش بر زمین شد.

مراد بر فشار پنجه هایش افزود و غزاله از درد ناله سر داد. كیان از كرده خود پشیمان شده بود. كاش زبان به دهان می گرفت و حرفی نمی زد. با نفسی كه در سیـ ـنه اش حبس شده بود، چشم بست.

مراد برای تحریك بیشتر او صورت به صورت غزاله چسباند. غزاله در حالیكه فریاد گوشخراشی سر می داد، سرش را كمی عقب كشید و ناخنهایش را در صورت مراد فرو برد. مراد با احساس درد با غیظ او را به گوشه ای پرتاب كرد.


romangram.com | @romangram_com