#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_51
محسن فرزند ارشد سردار وقتی پدر را متحیر و پریشان یافت، پرسید:
- آقاجون ! حالتون خوبه؟
سردار پاسخی نداد، محسن این بار نگران تر از قبل پرسید:
- آقاجون با شما هستم. حالتون خوبه! اتفاقی افتاده؟
سردار بدون توجه شماره قرارگاه را گرفت و پس از رد و بدل شدن چند جمله، به سرعت لباس پوشید و در برابر دیدگان بهت زده خانواده، از خانه بیرون رفت.
در فاصله چند دقیقه به همراه سردار روزبه، سرهنگ كرمی مشغول بررسی پیرامون صحت و سقم تماس انجام گرفته، بودند. سرهنگ كرمی با یادآوری تلفن عالیه گفت:
- اتفاقا دیشب خانم زادمهر سراغ كیان رو از من گرفت.... بهتره بهش زنگ بزنم تا مطمئن بشیم.
- فكر خوبیه، ولی فعلا چیزی نگو. نمی خوام نگران بشه.
سرهنگ كرمی بلافاصله شماره منزل كیان را گرفت. صدای مادر مهربان در گوشی پیچید. سرهنگ كرمی احوالپرسی كوتاهی كرد تا بی مقدمه مادر پیر و حساس كیان را رنجور و آشفته نسازد. عالیه كه دو شب را چشم به در بسته منزل دوخته بود با هول و ولا پرسید:
- این پسر آتیش به جون گرفته من كجاست؟ دوباره فرستادیش ماموریت و صداش رو در نمیاری!؟
دل سرهنگ فرو ریخت. محتاط و با تردید پرسید:
- یعنی هنوز برنگشته.
- دیروز سرهنگ شفیعی ده بار از سیرجان زنگ زد كه نا سلامتی شما ناهار دعوت دارید نه شام، پس چرا نمی آیید. امروز هم كه اصلا ازش خبری نیست.
سرهنگ باید عالیه را در بی خبری نگه می داشت، از این رو گفت:
- ممكنه ماموریتش چند روزی طول بكشه، شما نگران نباشید.
و در مقابل دیدگان كنجكاو و منتظر حضار گوشی را گذاشت و در سكوت فرو رفت. سردار بهروان با رخوت در صندلی اش رها شد و گفت:
- یعنی چی می خوان؟
سردار روزبه گفت:
- چطور سرگرد رو در گروگان گرفتن و كسی متوجه نشده؟
سردار بهروان برخاست و در حالیكه متفكر به نظر می رسید گفت:
- باید تحقیقات رو آغاز كنیم.... با سیرجان تماس بگیرید و ببینید سرگرد چه موقع سیرجان رو ترك كرده.
بعد مكث كوتاهی كرد، گویی فكری به ذهنش خطور كرده باشد، گوشی همراهش را فعال كرد و با منزل تماس گرفت. صدای محسن پاسخگوی پدر بود. سردار گفت:
- باباجون شماره های تلفن رو كنترل كن و شماره ای روكه نیم ساعت پیش تماس گرفت، سریع پیدا كن.
چند لحظه بعد محسن شماره ای به او داد و سردار بلافاصله دستور پیگرد آن را صادر كرد.
تقریبا یك ساعت بعد مردی حدودا 45 ساله كه از لحاظ ظاهری بسیار متشخص و محترم به نظر می رسید بازداشت و در قرارگاه مشغول پس دادن بازجویی بود. او دبیر ریاضیات بود كه در هنگام ارائه درخواستی مبنی بر سوزاندن سیم كارتش در مخابرات دستگیر شده بود.
پرس و جو از او نتیجه ای نبخشید زیرا تلفن همراه او در مقابل دیدگان چند تا از شاگردانش دزدیده شده بود و او برای اثبات حقانیتش شاهد داشت. بنابراین دستور آزادی اش صادر شد.
دستور كنترل و ردیابی چند شماره تلفن صادر و تقریبا آماده باش اعلام شد. همه چیز آماده شروع یك عملیات بود كه تلفن همراه سردار بهروان زنگ خورد.سردار بهروان به مجرد دیدن شماره روی صفحه با شعف گفت:
- شماره زادمهره.
و با ایجاد ارتباط با هیجان پرسید:
- كجایی مرد؟ دق مرگ شدیم!
برخلاف انتظار سردار، صدای دورگه آشنا، با خونسردی عجیبی در گوشی پیچید:
- خیلی نگرانی سردار!
- تو كی هستی؟ چی می خوای؟
- سر فرصت میگم.... ولی مطمئن باش اگه كلكی توی كارت باشه، سرگرد می میره.
سردار بهروان برای ردیابی ماهواره ای سعی داشت مكالمه اش را طولانی كند، از این رو با كمی مكث گفت:
- از كجا بدونم راست می گی؟
سردی كلام مرد اعصاب سردار را به هم ریخت. او با خونسردی خاصی گفت:
- مدرك می خوای؟
- آره خوب .... شاید گوشی زادمهر رو شانسی پیدا كردی.
romangram.com | @romangram_com