#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_50
كیان از بازی گستاخانه و تمسخرآمیز ولی خان برآشفت. سرش را عقب كشید و نگاه تند و تیزش را در چشمان او دوخت و گفت:
- چی می خوای؟
ولی خان لبـ ـهایش را جمع كرد و با لحن مشمئز كننده ای گفت:
- جونت رو.
- پس چرا اینقدر لفتش می دی؟
- فكر كردی به همین راحتی می ذارم بمیری. نوچ نوچ .... تو باید تقاص پس بدی.
- تقاص چی رو ؟..... تقاص كثافت كاریهای تو رو من باید پس بدم.
ولی خان بلند شد . سیـ ـگاری بین لبـ ـهایش قرار داد و فندك زد. در حالیكه دود آن را بیرون می داد به سمت كیان برگشت و با خشم گفت :
- تو باید تقاص خون پدرم رو پس بدی. اما بعد از اینكه برادرم شیرخان آزاد شد.
با شنیدن نام شیرخان كیان تازه متوجه موقعیت خود شد و گفت :
- پس قصد معامله داری.
- این فضولی ها به تو نیومده.
و در حالیكه سیـ ـگارش را زیر پا له می كرد، خطاب به مراد گفت:
- افتخار میزبانی سرگرد مال تو.
به مجرد خروج ولی خان گویی سادیسم انسان آزاری در وجود حضار به غلیان افتاده باشد با كمك یكدیگر كیان را از سقف آویزان كزدند، ابتدا با اعمال زشت و وقیحانه خود، روح او را به بازی گرفتند، سپس جسمش را به بدترین نحو آزردند.
انتظار غزاله برای بازگشت كیان ساعتی به طول انجامید و وقتی در باز و او به درون پرتاب شد از فرط وحشت جیغ كشید.
چهره كیان قابل شناسایی نبود.از آن چهره جذاب، جزكبودی و ورم و خون چیز دیگری دیده نمی شد. سراسیمه به سویش شتافت و كنارش زانو زد. كیان با صورت نقش بر زمین و از حال رفته بود. اشك حـ ـلقه چشمان غزاله را تر كرد، صدا زد.
- سرگرد. سرگرد. آقای زادمهر.
كیان فقط ناله كرد. سعی غزاله برای كشاندن او به گوشه دیوار بیهوده بود. جابجایی مرد قوی هیكل و بلند قامتی چون كیان از عهده دستان رنجورش خارج بود، با این حال برای در امان نگه داشتن او از قطره های بارانی كه ار سقف چكه می كرد و مانند سوزن بر پیكر نیمه جانش ضربه می زد، با سعی فراوان او را به سمت دیگر چرخاند و پتو را رویش كشید. صورت آش و لاش كیان احتیاج به مرهم داشت. اما افسوس.....
فصل 12
- منزل سردار بهروان؟
- بفرمایید.
- گوشی رو بده دست سردار، بچه.
- شما؟
- زادمهر.
پسرك بازیگوش با آنكه از لحن كیان متعجب شده بود ولی سن و سالش مانع كنجكاویش می شد. از این رو لی لی كنان به جانب پدر رفت و گفت:
- بابا جون با شما كار دارن.
سردار با اكراه سر از روزنامه خود بیرون كشید و در حالیكه گوشی را به دست می گرفت دست روی دهانه آن گذاشت و پرسید :
- كیه بابا جون؟
- عمو كیانه.
سردار با هیجان گوشی را بالا آورد و گفت:
- هیچ معلوم هست كجایی مرد؟ از دیروز تا حالا غیبت زده!
صدای دورگه و زمخت مردی در گوشی پیچید:
- اگه می خوای جناب سرگردت رو زنده ببینی، باید منتظر تماس بعدی من باشی. در غیر این صورت جنازه اش رو برات پیشكش می كنم.
ارتباط قطع شد و سردار هاج و واج به نقطه نامعلومی خیره ماند.
romangram.com | @romangram_com