#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_49

- حالا حلالم می كنی؟

غزاله نگاه تند و گزنده ای به سوی او انداخت و سكوت را ترجیح داد، اما در دل كیان را ملامت كرد: ( چقدر مغروره .... اصلا نمی خواد قبول كنه كه مقصره. تا دیروز باد به غبغبش می انداخت، انگار كه استغفرا... خداست. حاضر نبود یه كلمه با من حرف بزنه. حالا به التماس افتاده، مغرورِ از خود راضی ). دل پُری داشت، خالی نشد. باز هم زمزمه كرد: ( هرچی سرت بیاد حقته، دنیا دارِ مكافاته! من هم نفرینت نمی كردم این بلا سرت می اومد ).

انتظار كیان برای شنیدن حلالیت از زبان غزاله بیهوده بود، از این رو گفت:

- به هر حال ما هردو در وضعیت بدی قرار گرفتیم، البته وضعیت تو از من بدتره ممكنه بخوان ازت سوءاستفاده كنن.

غزاله با لبـ ـهای لرزان گفت:

- می خوای من رو بترسونی؟

- مگه مرض دارم... می خوام همیشه و در همه حال ناخوش و عین لش مرده گوشه ای بیفتی. اگه بفهمن رو به راه هستی، ممكنه هر فكری به سرشون بزنه.

صدای زنجیر كه از پشت در بلند شد رنگ از روی غزاله پرید. با اضطراب و به سرعت روی زمین دراز كشید و چشم بست. لرزش محسوسی سراسر وجودش را فرا گرفت. به خدا توكل كرد و بارها و بارها در دلش صلوات فرستاد.

اسد وارد شد و ظرفی از كنسرو لوبیا مقابل غزاله نهاد. چشمان حریصش اندام غزاله را از فرق سر تا نوك پا برانداز كرد. با ولع آب دهان قورت داد و غزاله را تكان داد. غزاله هیچ عكس العملی نشان نداد و او را وادار كرد تا برخیزد و به قصد خروج تا آستانه در برود، كه صدای كیان او را وادار به توقف كرد.

- یه بار دیگه هم گفتم این زن مریضه و احتیاج به مراقبتهای ویژه داره... حداقل براش پتو و غذای مناسب بیار .

اسد غیظ كرد و گفت:

- مثل اینكه تو نمی تونی خفه شی.... اگه یه بار دیگه حرف بزنی، تا آخر عمر از داشتن نعمت زبان محرومت می كنم.

كیان بیدی نبود كه به این بادها بلرزد، حونسرد گفت:

- شما كه دست و پام رو زنجیر كردین.... چیه؟ .... از زبونم می ترسی؟.... اون هم مال تو.

- خفه شو.

اسد گامی دیگر برای خروج برداشت كه مجددا صدای كیان او را متوقف كرد.

- فكر نكنم از این زن بخت برگشته ترسی داشته باشی. حداقل دستهاش رو جوری ببند كه بتونه غذاش رو بخوره.

اسد بدون آنكه جوابی بدهد بیرون رفت و چند دقیقه بعد با پتویی بازگشت. مقابل غزاله زانو زد و او را كه مثل بید می لرزید با حركت دست دمر خواباند و دستبند او را باز كرد. در رفتار اسد نشانه ای از ملاطفت نبود، دست زیر كتف غزاله انداخت و او را تاقباز خواباند و دست های او را از جلو دستبند زد.

غزاله تا سر حد مرگ ترسیده بود، دلش زمزمه می كرد: ( یا ابوالفضل، یا فاطمه زهرا )، اما اسد بی توجه به او و با چشم غره ای به سمت كیان بلافاصله خارج شد.

با خروج او غزاله نفس حبس شده اش را آزاد ساخت و نیم خیز شد. نگاه بی رغبتی در ظرف لوبیا انداخت. چند قطره باران روی پتو چكید. خیز برداشت و آن را روی پاهایش كشید. نگاهش بی اراده به سمت كیان چرخید كه بر به دیوار تكیه داده بود و بالای ابرویش خونریزی داشت. با ظرف لوبیا برخاست و مقابل او زانو زد، كیان با تعجب پرسید:

- چه كار می كنی!؟

غزاله قاشق را پر و به لبـ ـهای او نزدیك كرد، اما با دیدن دهان خون آلود او ظرف را كناری گذاشت و لبه آستینش را روی لبـ ـهای كیان كشید.

كیان با شرم و نجابت چشم بست. كلمه ( استغقرا...) بی اراده و آهسته بر زبانش جاری شد. غزاله بدون توجه ظرف غذا را برداشت و بار دیگر قاشق را پر كرد و گفت:

- بخور.

كیان امتناع كرد و غزاله با سماجت گفت:

- باید یه چیزی بخوری. این طور كه معلومه توسهمیه ای نداری. به خاطر هردومون بخور.

قاشق را در دهان او فرو برد و افزود:

- همه امید من تویی.

حق با غزاله بود. كیان به غذا احتیاج داشت تا نیرویی در خود ذخیره كند. از این رو دهان باز كرد و چند قاشق از لوبیای سرد را خورد و با تشكر گفت:

- خودتم یه چیزی بخور رنگ به رو نداری.

غزاله بلند شد و كنار دیوار كزكرد، قاشق بالا آورد تا در دهان بگذارد. دخترك وسواسی یاد دهان خونین كیان افتاد، دلش زیر و رو شد، بشقاب را پس زد و پتو را به روی خود كشید و به فكر فرو رفت: ( خدایا من برای جونم ارزش قائل نیستم، ولی تو رو قسم می دم به آبروی زهرا نذاری دامنم لكه دار بشه ).

موقعیت جدید چنان او را تحت تاثیر قرار داده بود كه مرگ مادر، طلاق همسر و دوری فرزند و حتی كسالت خود را فراموش كرده بود. در آن موقع خود را اسیر دست كسانی می دید كه ممكن بود هر لحظه باارزش ترین گوهر وجودش را به یغما ببرند.

با افكار پریشان در اثر شدت ضعف به خواب رفته بود كه خواب چند دقیقه ای اش تبدیل به كابـ ـوسی وحشتناك شد. در تقلا با هیولای خیالش بود كه با جیغ خفه ای از خواب پرید. چشمانش در بیداری كابـ ـوس وحشتناك تری دید. مراد كیان را روی زمین خرِكِش می كرد. نفس در سیـ ـنه اش حبس شد، از ذهنش گذشت: ( می خوان چی كار كنن! نكنه بكشنش! ).

مراد بدون توجه به غزاله كه حالا تمام قد ایستاده بود از و حشت به دیوار پشت سرش چسبیده بود كیان را بیرون كشید و در را پشت سرش قفل و زنجیر كرد.

مراد كیان را از محوطه بین كلبه ها به زور اسلحه هُل داد و به كلبه ای كه نور ضعیفی در آن سوسو می زد هدایت كرد. به در كلبه كه رسید كیان را با قنداق اسلحه به داخل هُل داد. كیان سكندری خورد و مقابل پای ولی خان نقش بر زمین شد. ولی خان لبخند تمسخرآمیزی زد.

مراد موهای كیان را در چنگ گرفت و سر او را بالا آورد. در این موقع ولی خان در مقابل كیان زانو زد و چهره اش را به علامت ترحم در هم كرد و گفت :

- نوچ نوچ ! نگاه كن چی كارش كردن. كدوم احمقی این كار رو كرده؟

و بدون آنكه منتظر جواب كیان بماند دست زیر چانه او گذاشت و كمی سر او را بالا آورد و گفت:

- جناب سرگرد مهمون اختصاصی خودمه... جز من كسی حق نداره بهش دست بزنه.


romangram.com | @romangram_com