#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_48
سر و صدای ایجاد شده،چشمهای غزاله را گشود، زن جوان و بیمار به محض دیدن مراد نیم خیز شد و در حالیكه به هوشیاری كامل می رسید خود را به دیوار پشت سر چسباند.
مراد از شدت درد گلوی كیان را رها كرد و برای لحظاتی دست زیر شكمش گرفت، بعد با عصبانیت هر چه تمام تر به جان كیان افتاد و با مشت و لگد او را بی جان ساخت.
غزاله نفس در سیـ ـنه حبس كرد و حسابی خودش را جمع و جور كرد. مراد به محض خالی كردن دق و دلی اش بدون آنكه متوجه هوشیاری غزاله شود بیرون رفت و در را پشت سرش قفل و زنجیر كرد.
با خروج او غزاله برای كمك به كیان به زحمت از جا بلند شد. اما هنوز تحت داروی بیهوشی گیج و منگ بود. همان گام اول دچار سرگیجه شد و چون دستهایش از پشت بسته بود و نمی توانست از آنها برای حفظ تعادل خود كمك بگیرد به شدت به زمین خورد.
با شنیدن صدای برخورد غزاله به زمین، كیان به سختی چشم های متورم و كبودش را گشود. از لابلای درز چشم غزاله را نقش بر زمین دید. نیم خیز شد و با صدایی كه از ته چاه بالا می آمد گفت:
- خوبی هدایت؟
غزاله با تایید سری تكان داد و با هر جان كندنی بود از جا برخاست و به كیان نزدیك شد و با مشاهده صورت درب و داغان او وحشت زده گفت:
- خدای من! این وحشیها چه بلایی سرتون آوردن.
كیان آب دهانش را قورت داد اما عضلات صورتش از درد درهم شد، با این وجود گفت :
- چیزی نیست. تو خوبی؟
- چطور چیزی نیست؟ زیر ابروت شكافته! لبت پاره شده! داری خونریزی می كنی!
- گفتم چیزی نیست.
و چشمان متورمش را در چشمان بی فروغ غزاله دوخت و با احساس ندامت گفت:
- كاش تو رو از زندان تحویل نمی گرفتم... واقعا متاسفم.
غزاله به دیوار تكیه داد.كشته شدن آن هم به طرز وحشیانه و توسط افرادی چون مراد او را می ترساند. اما برای آنكه به كیان بفهماند كه هراسی از مردن ندارد گفت :
- فكر می كنی من از مردن می ترسم؟ این جوری مردن بهتر از خودكشیه.
افكار آزار دهنده ذهن كیان را مشغول ساخته بود می دانست مردان كثیف و آلوده ای مانند مراد، سلمان و اسد و...نمیتوانند دست از زن زیبا و هـ ـوس انگیزی چون غزاله بردارند، از این رو در حالیكه در دل برای حفظ پاكدامنی او دعا می كرد، به عنوان هشدار گفت :
- خدا كنه به كشتنمون اكتفا كنن.
كلام طعنه دار كیان غزاله را درهم ریخت و به فكر فرو برد. خود را به گوشه دیوار كشاند و همان جا چمباتمه زد. نگاه هراسانش در اطراف اتاق با ابعاد 4×6 با سقف چوبی و دیوارهای كاهگلی، بدون پنجره، با یك درِ فلزی. زیراندازشان یك زیلوی رنگ و رو رفته و پاره پوره بود.
ناگهان باد زوزه كشید و از روی سقف سر خورد. چشم غزاله به سقف خیره ماند، از ذهنش گذشت: ( نكنه سقف بریزه ) با این فكر خودش را جمع تر كرد، دلش حرف زد: ( چه اقبال كوتاهی دارم، شاید ناشكر بودم خدا ). نگاهش به چهره خون آلود كیان افتاد. باز دلش حرف زد: ( حقته. تمام این بلاها رو تو برسرم آوردی ). اما دیدن زجر و ناله یك انسان او را راضی نمی ساخت، باز دلش حرف زد: ( كاش دستهام باز بود و می تونستم كمكش كنم ). بار دیگر باد زوزه كشان از روی سقف عبور كرد و نگاه هراسان غزاله را به سمت سقف كشاند.
كیان با وجود درد زیادی كه می كشید، مراقب اعمال و رفتار غزاله بود وقتی متوجه رعب و وحشت او شد پرسید:
- می ترسی؟
غزاله برای تایید فقط سر تكان داد و كیان برای دلگرم ساختن او گفت:
- بهتره برای مسائل جزیی ترس به دلت راه ندی.
- سقفش محكم نیست ممكنه بریزه روی سرمون.
كیان پوزخند زد، زیرا لحظاتی پیش غزاله ترس از مرگ را انكار كرده بود. اما در آن موقعیت جای كل كل و جر و بحث نبود. او فقط وظیفه خود می دانست كه به نحوی غزاله را دلگرمی دهد، بنابراین گفت:
- اگه این طور باشه باید اون رو یكی از رحمت های الهی بدونیم.
- زیر آوار موندن بلاست، نه رحمت.
- رحمت یا بلا بودنش به این بستگی داره كه كجا و در چه موقعیتی باشی و آینده چه سرنوشتی برات رقم زده باشه.
- سرنوشت من هم بدبختانه با تو گره خورده. تو دودمانم رو بر باد دادی و حالا نوبت خودمه... نمی دونم كجا بودی كه دیروز، شاید هم پریروز، سر از یقه من در آوردی.
- شاید برای این همسفرت شدم كه به آرزوی دلت برسی.
- منظورت چیه!!!؟
- مگه نفرینم نكردی .... مگه از خدا نخواستی جلوت پرپر بزنم.خب.... حالا نگاه كن و لذت ببر.
- تو چی فكر می كنی؟ یعنی من اینقدر پستم كه از دیدن شكنجه یه آدم لذت ببرم.
كیان به بهانه لبخند لب پاره اش را با درد كج كرد و گفت:
- شوخی كردم، به دل نگیر... نمی خوام این دم آخری، بنده ای از بندگان خدا از دستم دلگیر باشه. حلالم كن... اگه فكر می كنی مسبب تمام بلاها و مصیبت هایی كه تحمل كردی من هستم، حلالم كن.
- حالا كه فكر می كنی با مرگ فاصله ای نداری این حرف رو میزنی.
- شاید حق با تو باشه... حالا كه مرگ رو همسایه دیوار به دیوار خودم می بینم دنبال حلالیتم. ولی عیب نداره هرجور دوست داری فكر كن.
مكث كرد و سر به دیوار چسباند و پرسید:
romangram.com | @romangram_com