#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_47
- وضعیت ما اصلا خوب نیست. پاشو. به خودت بیا ، باید باهات حرف بزنم.
غزاله به سختی نیم خیز شد اما یارای نشستن نداشت و كیان هم كه از پشت دستبند شده بود در آن وضعیت قادر به كمك نبود، از این رو به هشداری اكتفا كرد و گفت:
- ما توی بد مخمصه ای افتادیم. این از خدا بی خبرا رَب و رُب سرشون نمی شه. نمی دونم چرا ما رو دزدیدن، ولی می خوام كه موقعیت رو درك كنی و قوی باشی.
غزاله وحشت زده گفت:
- ما رو می كشن!؟
- شاید ! ولی اینو خوب می دونم كه اگه قرار بود بمیریم تا حالا مرده بودیم. باید صبر كنیم ببینیم چه نقشه ای دارن.
مكثی كرد و به چهره رنگ پریده غزاله نظری انداخت و با لحن ملایم و دلسوزانه ای گفت :
- می دونم كه بیماری، البته بیماری كه به اراده خودش به این روز افتاده، پس می تونی خودت رو جمع و جور كنی. میدونم كه نباید بترسونمت، ولی یه خواهش دارم.
و در حالیكه سر به زیر می انداخت ادامه داد:
- اگه احساس كردی حالت كمی بهتر شده نشون نده، دلم نمی خواد بلایی سرت بیاد.... متاسفم كه به خاطر من توی این دردسر افتادی.
غزاله كه هنوز در اثر ضربه ای كه به سرش وارد شده بود گیج و منگ به نظر می رسید، گویی متوجه سخنان كیان نشده باشد به سمت زمین رها شد.
با تاریك شدن هوا دو گروگان را با خشونت و تهدید بیرون كشیدند. نور چراغهای اتومبیل مانع دید مناسب و تشخیص صحیح كیان می شد، از این رو در حالیكه چشمها را تنگ می كرد، كمی سر به جانب شانه راست مایل كرد اما قبل از تشخیض صورت ولی خان، با فشاری كه قنداق اسلحه به شانه اش وارد كرد مجبور به زانو زدن در مقابل ولی خان شد. غزاله با كمك بشیر روی پاها ایستاده بود و در صورت رها شدن، هر آن نقش بر زمین می شد. ولی خان با گام های سنگین جلو آمد و بی درنگ مشت گره كرده اش را زیر چانه كیان كه با چشمان نافذ، نگاه پر نفرتش را نثار او می كرد، كوبید. صورت كیان تكان شدیدی خورد، لبش بلافاصله پاره و خون از آن جاری شد.
ولی خان چرخی زد و پشت به او ایستاد و گفت:
- مطمئن باش بلایی به سرت میارم كه روزی هزار بار آرزوی مرگ كنی... پس فعلا فكر مردن رو از سرت بیرون كن.
سپس رو به اسد كرد و گفت:
- چشماشون رو ببند و دستهاشون رو از پشت داخل هم دستبند كن .... اگه فكر فرار به سرشون زد دختره رو خلاص كن.
اسد كلاههای سیاه رنگ را روی سرهایشان كشید و دستهای آن دو را از پشت به هم به صورت ضربدر دستبند زد تا در صورت فرار احتمالی كیان ، غزاله دست و پاگیرش شده و مانع از حركت سریع او گردد. اسد آن ها را در صندوق عقب اتومبیل سیمرغ خواباند. ولی خان هشدارهای لازم را به آن ها داد و چون می دانست كیان افسر تعلیم دیده و ورزیده ای است و به راحتی می تواند از كوچكترین غفلت آنها برای فرار استفاده كند، برای احتیاط بیشتر از اسد خواست تا پاهای كیان را نیز ببندد.
دقایقی بعد اتومبیل سیمرغ با چراغ خاموش از راههای فرعی از میان كوهستان به سمت جنوب شرقی كرمان به حركت در آمد.
دست اندازها از شمار خارج بود . هر ثانیه سیمرغ در هوا بلند می شد و به زمین اصابت می كرد و هربار سر غزاله به كف اتومبیل برخورد می كرد.مبان یكی از همین بالا و پایین پریدن ها بود كه كیان احساس كرد دستهای غزاله كاملا سرد و بی حس شده است، از این رو با اضطراب او را صدا زد و چون جوابی نشنید از اسد كمك خواست و گفت:
- اگه اشتباه نكنم اسم یكی از شماها اسده.
اسد گره ای بر ابروانش انداخت و به تندی گفت:
- خفه شو.
لحن اسد برای كیان اهمیتی نداشت، اوضاع غزاله وخیم بود و احتیاج به كمك داشت، بنابراین گفت:
- این زن مریضه... قرار بود ببرمش بیمارستان، الآنم بیهوش شده، اگه چند بار دیگه سرش به كف ماشین بخوره بدون شك می میره.
- به درك كه مُرد تو رو سَنَنه.
سلمان چشم از تاریكی مقابلش بر نمی داشت یك لحظه غفلت كافی بود تا همه را از زندگی محروم گرداند، بنابراین با سرعت نیم نگاهی به اسد انداخت و گفت :
- یه چیزی بذار زیر سرش اگه نفله بشه جواب ولی خان رو نمی تونیم بدیم.
اسد كلافه اور كتش را از تن خارج ساخت و از بالای صندلی به قسمت عقب سیمرغ رفت. غزاله را تكان داد، اما غزاله كاملا از هوش رفته بود. كلاه سیاه را از روی صورت او بالا كشید. این زن حتی با چهره زرد و رنگ پریده و در عالم بیهوشی بر آدمی تاثیرگذار بود. اسد با اطمینان از تپیدن نبض، به آرامی سر او را بالا آورد و اوركتش را زیر سر او گذاشت سپس انگشتان زمختش را روی گونه برجسته غزاله كشید.
كیان رفتار اسد را نمی دید، اما فرصت را غنیمت شمرد و پرسید:
- این آدم ربایی برای چیه؟ پول یا....
كلام كیان در گلویش خفه شد زیرا اسد چنان لگدی به پهلویش نواخت كه احساس كرد دل و روده اش در هم تاب خورده است. حالا موقعیتش را بهتر درك می كرد، مردان خشنی كه مسلما با نقشه ای حساب شده و پرهزینه او را به دام انداخته بودند، هدفی بزرگتر از قتل یا آزارش داشتند.
پلكهایش را به سختی تكان داد، اما گویی نیرویی برای باز كردن آن ها نداشت. هنوز موقعیت خود را درك نكرده بود كه صدایی چون غرش دیو در گوشش پیچید و متعاقب آن سطلی آب به رویش پاشیده شد كه برای لحظه ای نفسش را بند آورد و چشمانش از فرط وحشت گرد شد.
مردی كه تا آن لحظه چهره اش را ندیده بود، مقابلش ایستاده و چشمان دریده اش را در چشمان او دوخته بود. مرد تنومند كه مراد نام داشت به محض اطمینان از به هوش آمدن او گفت :
- فكر كردی اینجا هتله شازده!؟
او كه مانند هركول می مانست چنگ در یقه او زد و او را یك ضرب از جا بلند كرد.
- پاشو آقا پسر مهمونی تموم شد.
سپس پنجه های زمختش را از یقه كیان رها كرد و گلوی او را چسبید و چنان فشار آورد كه كیان احساس كرد در حال خفه شدن است. بنابراین برای رهایی از چنگال چنین دیوی در حالیكه قادر به كمك گرفتن از دستانش نبود، پای راستش را بالا آورد و ضربه محكمی میان دو پای او زد.
romangram.com | @romangram_com