#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_46

بشیر و عزیز در دو طرف جاده به عنوان مامورین ایست بازرسی ملبس به لباس نیروی انتظامی در محلهای خود استقرار یافتند و به مجرد ورود كیان در دام، عملیات خود را طبق نقشه به اجرا در آوردند و راه را بر سایر خودروها بستند.

كیان بی خبر از دامی بر سر راهش پهن شده بود در سكوت چشم به مسیر مقابل داشت تا آنكه در یكی از پاركینگهای بین راه به واسطه تابلوی ایست مامور پلیس راه متوقف شد.

نگاه كیان در آیینه، جاده را می پایید. افسر جوانی كه به نظرش ناآشنا آمد مشغول بازدید دو خودروی پژو بود. فكر كرد به دلیل تصادفی كه در پایان جاده اتفاق افتاده، عده ای نیروی جدید جایگزین شده اند. با این اندیشه در حالیكه نیم نگاهی به غزاله داشت، بی احتیاط پیاده و به اتومبیل گشت نزدیك شد. به افسری كه در صندلی جلو نشسته بود و ظاهرا مشغول نوشتن جریمه بود سلام داد، اما لحظه ای دچار تردید شد كه كریم به او مجال روی گرداندن نداد.

با ضربه كریم درد شدیدی در ناحیه پس سر احساس كرد و در حالیكه پلكهایش روی هم می افتاد نقش بر زمین شد.





دو نفر از افراد بلافاصله دستها و پاهایش را بستند و او را در صندوق عقب اتومبیل انداختند. ولی خان طبق گزارشی كه از عبدالحمید شنیده بود رو به سلمان كرد و گفت :

- شاهد احتیاج نداریم، كلك دختره رو بكن و ماشین رو بردار و راه بیفت.

سلمان بی معطلی اسلحه اش را بیرون كشید و ضامن آن را آزاد كرد و لوله اسلحه را روی شقیقه غزاله گرفت. غزاله به وحشت افتاد و صدای گوش خراشش در دل كوه پیچید.

فریاد غزاله جرقه ای را در ذهن ولی خان روشن كرد، از این رو بی درنگ ایستاد و رو به سلمان فریاد زد:

- دست نگه دار.

سلمان اسلحه اش را كنار كشید و به جانب ولی خان برگشت. ولی خان گفت:

- اون رو هم بیار. ممكنه به دردمون بخوره.

سلمان بی درنگ درب اتومبیل را باز كرد اما با دیدن دستبند زمزمه كرد: ( لعنتی) و رو به ولی خان گفت:

- دستبند شده به ماشین قربان.

اسد كه در حال بستن كیان بود جیبهای او را گشت و كلید را به سمت سلمان پرتاب كرد و گفت :

- یالا عجله كن الان بچه ها عبور و مرور رو آزاد می كنن.

سلمان سراسیمه دست غزاله را كه از ترس بیماری خود را فراموش كرده و مقاومت می كرد ، باز كرد و او را به زور از اتومبیل بیرون كشید اما صدای گوش خراش فریادش اعصاب سلمان را به هم ریخت. برای همین به مجرد دستور ولی خان با ضربه ای بر سر غزاله او را بیهوش كرد.

چشم گشود، اما دست و پا و دهان بسته اش مانع از هر حركتی بود.. در تاریكیِ مطلق فضای كوچك صندوق عقب آه از نهادش برخاست و در حالیكه كه از بی احتیاطی خودش كلافه و عصبی می نمود،می اندیشید به چه منظوری ربوده شده است، اما قادر به تمركز نبود زیرا درد شدیدی كه در ناحیه پشت سرش احساس می كرد، با هر تكان خودرو در یكی از دست اندازهای جاده هر لحظه بیشتر می شد..

زمان دیر وكند می گذشت و او ساعتها درون صندوق عقب اتومبیل محبـ ـوس بود تا آنكه با كاسته شدن سرعت، اتومبیل پس از گذشتن از یك پیچ تیز وارد جاده ای فرعی و خاكی شد و پس از طی مسافتی، در مكانی كه به نظر می رسید خالی از سكنه است، مقابل یك درب آهنی متوقف شد. راننده سه بوق كوتاه و یك بوق ممتد زد. متعاقب آن درب آهنی باز شد و 5 اتومبیل به سرعت وارد باغ شدند.

ربایندگان در حالیكه خشنود و راضی به نظر می رسیدند،از خودروها پیاده و پس از مسلح كردن اسلحه هایشان، گرد صندوق عقب حـ ـلقه زدند. اسد با احتیاط درب صندوق عقب را باز كرد و وقتی كیان را هنوز دست و پا بسته یافت نفسی عمیق كشید و با جرئت بیشتر خنده كریهی كرد و گفت:

- در چه حالی جناب سرگرد ... فكر نمی كردی مثل موش توی تله بیفتی ! هان.

چشمان كیان در مقابل نور با پلك زدن عكس العمل نشان داد و اسد بدون معطلی چنگ در یقه او زد و با آن هیكل قوی و ورزیده اش او را با یك حركت از صندوق عقب بیرون كشید.

كیان در اسارت طناب ها با صورت نقش بر زمین شد ولی با وجود آنكه قدرت نشان دادن هیچ واكنشی را نداشت كریم و سلمان هراسان لوله اسلحه هایشان را به سمت او گرفتند.

ولی خان وقتی از در بند بودن و بی دفاعی كیان مطمئن شد، بادی در غبغب انداحت و روی او خم شد و چسبی را كه به دهان او زده شده بود با ضرب كشید. نگاه پرغیظش را در چشمان او دوخت و گفت :

- كوه به كوه نمی رسه ولی آدم به آدم می رسه.

پوزخندی زد و با تمسخر افزود:

- جناب سرگرد در چه حالی؟

سپس چشمانش را كه از شدت كینه و غضب به رنگ سرخ درآمده بود با دندان قروچه ای بر هم نهاد و در حالیكه آرزومند كشتن كیان بود، خود را كنترل كرد و خطاب به اسد گفت:

- این آشغال رو بنداز تو طویله.

اسد تشنه آزار و شكنجه، به روی كیان خم شد و با خنجر تیز برنده اش گلوی او را تهدید كرد. سپس طناب پاهای او را باز كرد و وحشیانه در موهایش چنگ زد و او را با موهایش بلند كرد.كیان درد شدیدی احساس كرد. هنوز روی پا بند نشده بود كه با ضربه قنداق اسلحه در ناحیه كمر به سمت جلو سكندری خورد.

لحظاتی بعد درون طویله حبس شد. تنفس در آن آشغال دانی كار آسانی نبود، به طوریكه از بوی گند قدرت تفكر از او سلب شد.

بالاخره برای یافتن موقعیتش به زحمت از جای برخاست، اما قبل از هرگونه حركت در طویله باز و جسم نیمه جان غزاله توسط سلمان در گوشه ای رها شد. با وجود غزاله آه از نهاد كیان برخاست، او قطعا سبب تهدید بیشترش می شد. در دل آرزو كرد كاش غزاله را ول كرده بودند. به خوبی آگاه بود مردان خشن و بی رحمی چون ولی خان و اسد از انجام هر عمل كثیفی فرو گذار نخواهند كرد.

به پیكر خاك آلود غزاله خیره شده بود كه صدای سلمان او را به خور آورد:

- با تاریك شدن هوا از اینجا خارج می شیم، بهتره به این لش مرده حالی كنی كه ما با كسی شوخی نداریم.... اگه بخواد سر و صدا راه بندازه، میفرستمش به درك.

با غیظ چهره در هم كشید و رفت. با خروج او كیان با احتاط به غزاله نزدیك شد. باید از حال او با خبر می شد پس نام او را صدا زد: ( هدایت ). صدایی از غزاله بر نخواست كیان بالاجبار به او نزدیكتر شد و صدایش را بالاتر برد:

- هدایت.... بلند شو هدایت.

صدای غزاله شباهت زیادی به ناله داشت.

- من.... كجام؟


romangram.com | @romangram_com