#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_44
- برای هدایت اتفاقی افتاده!؟
- چند ماه پیش كه حكم طلاق به دستش رسید پاك به هم ریخت و راهی بیمارستان شد... مثل اینكه تازگیها هم مادرش فوت كرده و باز این بنده خدا دچار افسردگی شدید شده.
كیان احساس كرد به نوعی به این زن ظلم شده است. با این احساس در اندوه به فكر فرو رفت.
مرادی كه در سكوت نظاره گر بود با وبیدن پا به قصد خروج كیان را از افكار خود بیرون آورد و او را به فكر واداشت تا قبل از خروجش شفیعی را مورد خطاب قرار دهد.
- من كه دارم میرم كرمان، اگه صلاح بدونید حاضرم ببرمش.
- چه بهتر از این. دیگه خیالم جمعِ جمعِ. حاضرش كنید و تحویل جناب سرگرد بدید
از شدت ضعف به سختی قادر بود روی پاهای خود بند شود. نگهبان بند زنان دستش را به دستگیره ی بالایی در دستیند زد و به كیان نزدیك شد و گفت :
- جناب سرگرد! جناب سرهنگ دكتر پناهی تاكید داشتن كه خیلی مراقب ایشون باشید، چون هر لحظه ممكنه عملی خلاف انتظار شما ازش سر بزنه.
نگاه رقت بار كیان از چهره غزاله گرفته شد و گفت :
- این كه حالش خیلی خرابه. میذاشتی رو صندلی بخوابه.
و دستش رو برای گرفتن كلید دراز كرد و گفت :
- بده دستبندش رو باز كنم خودم مراقبشم.
- نه نه، خطرناكه... دستبند فقط برای جلوگیری از اقدام احتمالی او برای خودكشی است. خواهش می كنم تحت هیچ شرایطی دستبندش رو باز نكنید... اگه فكر خودكشی به سرش بزنه هممون به دردسر می افتیم.
- یعنی اینقدر روحیه اش خرابه؟
- بله، وضعیت خوبی نداره.... فعلا هم كه اعتصاب غذا كرده و بجز سرم غذایی نداره، اونم هر وقت فرصتش پیش بیاد از دستش بیرون می كشه. لطفا با خانوادش تماس بگیرید و گوشزد كنید برای تكمیل پرونده به اینجا بیان.
كیان پشت فرمان نشست، نگاهش بی اراده در آیینه افتاد. غزاله تكیده و رنجور به نظر می رسید احساسی تلخ وجودش را فرا گرفت. بی حوصله اتومبیل را در دنده قرار داد و از محوطه زندان خارج شد. با توصیفی كه از بیماری غزاله شنیده بود مرتبا در آیینه مراقب حركات او بود، اما غزاله گویی در خواب بود چون بعد از گذشت 20 دقیقه هنوز چشم باز نكرده بود و هیچ عكس العملی نداشت. كیان با احساس نگرانی قبل از خروج از شهر مقابل دكه ای ایستاد چند پاكت آبمیوه و بیسكوییت خریداری كرد و به سراغ غزاله رفت. درب عقب را باز و نیم تنه اش را داخل برد سر صندلی نشست او را به نام خواند.
غزاله با اكراه چشم گشود و به آرامی به سمت صدا چرخید. نگاه بی فرغش در صورت كیان خیره ماند او را شناخت، با این وجود نای نشان دادن عكس العملی نداشت، از اینرو مجدا سر به شیشه اتومبیل تكیه زد.
كیان نی را در پاكت آبمیوه فرو برد و با مهربانی و چهره ای كه نشان می داد دلسوزی می كند گفت :
- بیا این رو بخور یه كم سرحال می شی.
غزاله توجهی نكرد. كیان آبمیوه را به سمت او دراز كرد و گفت :
- شنیدم حكم آزادیت صادر شده، پس دلیلی برای ناراحتی وجود نداره... الانم لجبازی نكن و آبمیوه ات رو بخور.
غزاله با صدایی كه گویی از ته چاه بلند می شد و قدری هم تنفر چاشنی آن بود گفت:
- راحتم بذار.
- تا این آبمیوه رو نخوری نه راحتت می ذارم، نه از اینجا تكون می خورم. فكر كنم اخلاق منو می دونی ... حالا خو دانی.
غزاله داغون تر و بی حوصله تر از آن بود كه بنای ناسازگاری بگذارد، از این رو برای خلاصی از اصرارهای مكرر و دستورگونه او پاكت آبمیوه را گرفت و گفت:
- حالا بریم.
نگاه كیان بار دیگر در چهره رنگ پریده او افتاد . سیمای رنگ پریده اش حتی قسی القلب ترین انسان ها را نیز به ترحم وا می داشت، از این رو كیان دلسوزانه گفت:
- بهتره دراز بكشی.
غزاله با پلك رضایت خود را اعلام كرد، اما كیان گفت:
- شرط داره... اول آبمیوه ات رو بخور بعد من دستات رو باز می كنم تا بتونی دراز بكشی.
با وضعیت نشسته و با آن حال بیمار، غزاله كلافه و عصبی بود و نیاز مبرم به دراز كشیدن داشت. پس با شرط او مخالفت نكرد و آبمیوه را به لبـ ـهای خشكش نزدیك كرد، جرعه ای نوشید سپس پاكت را به سمت كیان گرفت.
كیان چشم غره ای رفت وگفت :
- تمومش. باید تمومش رو سر بكشی. اون وقت من هم سر قولم هستم.
غزاله به ناچار چند جرعه دیگر نوشید، اما با معده خالی دچار تهوع شد.
- دیگه نمی تونم.
كیان متوجه تغییر حالت او شد، از این رو دست از اصرار كشید و بلافاصله دست غزاله را آزاد كرد.
- حالا بگیر بخواب، اما قول بده دیوونه بازی در نیاری.
romangram.com | @romangram_com