#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_43
- جونِ كیان آنقدر ذوق رده بودم كه اصلا نفهمیدم چه كار می كنم... چاكرتم به خدا، قدمت سر چشم.
- به هر حال تبریك می گم مرد. انشاا... روش رو دیدی داغش رو نبینی... خوشحالم كه جواب صبر پونزده ساله ات رو گرفتی.
- نمی دونی پدر شدن چه لذتی داره كیان ... انشاا... ازدواج می كنی و صاحب اولاد می شی، اون وقت می فهمی چی میگم.
- به قول حاج خانم، والده رو می گم، بخت ما كه بسته است... خب بگو ببینم بچه داری خوب یاد گرفتی؟
- اوه ... تا دلت بخواد. پدر صلواتی مگه می ذاره تا صبح چشم به هم بذاریم.
لبـ ـهای كیان تا انتها گشوده شد.
- دمش گرم، بابا ایول... خوشم اومد، تلافی بیدار باش های پادگان رو داره در میاره.
- ای بدجنس هنوز یادته.
- مگه میشه بلاهای افسر مافوق رو فراموش كرد رفیق عزیز.
شفیعی پشت میزش قرار گرفت و گفت :
- ببینم تو اومدی حالم رو بپرسی... یا بگیری؟
- ما چاكرتیم آقا رضا ... فقط جهت عرض ارادت اومدیم. در ضمن یه وقت ملاقات می خواستیم تا شازده جنابعالی رو زیارت كنیم.
- قدمت سر چشم. امشب در خدمتم.
- نه، امشب نه. الان باید برگردم كرمان ... اگه فردا كاری نداری با حاج خانم خدمت می رسم.
- منزل خودته... فردا نهار منتظرم.
- دیگه زحمت نمی دیم.
- به جونِ تو اگه بذارم. اگه نهار نمیای، اصلا نیا.
- آخه خانمت تازه وضع حمل كرده به دردسر می افته.
- پس خدا خواهرزن رو برا چی آفریده، مرد
- بابا تو دیگه كی هستی.
چند ضربه به در خورد و گغتگوی آن دو را قطع كرد. سرباز وظیفه با سینی چای وارد شد و به آرامی پا كوبید و فنجان را در مقابل كیان قرار داد، همگام پذیرایی از سرهنگ گفت :
- ببخشید جناب سرهنك. ستوان مرادی اجازه حضور می خواد
- باشه برای بعد فعلا مهمون دارم.
كیان گفت :
- اشكالی نداره جناب سرهنگ، من دیگه دارم رفع زحمت می كنم.
لحظاتی بعد مرادی وارد شد و پا كوبید. گفت :
- جناب سرهنگ. در مورد بیمارستان بند زنان مزاحم شدم.
- اتفاقی افتاده؟
- جناب سرهنگ دكتر پناهی دستور دادن تا هرچه زودتر به بیمارستان كرمان منتقلش كنیم.
- پس باید آمبولانس درخواست كنیم.
- دكتر در این مورد دستور خاصی ندادن فكر نكنم احتیاج به آمبولانس باشه.
- درخواستش رو آوردی؟
- بله جناب سرهنگ، ولی ماشین حمل زندانی گیربكس خرد كرده و تعمیرش طول میكشه .
- حالا كه قاضی حكم آزادی مشروطش رو صادر كرده زنگ بزن یكی از اعضای خانواده اش تا برای تحویلش اقدام كنن.... تا فردا كه می تونه صبر كنه؟
- بله...ولی این كار رو انجام دادیم... كسی گوشی رو بر نمی داره.
- اگه تحملش رو داره فكر كنم اشكالی نداشته باشه تا با یكی از پرسنل بفرستیمش... ببین كدوم یكی از بچه ها میره كرمان، بده با خودش ببره.
با این وصف مرادی درخواست تحویل زندانی به بیمارستان كرمان را مقابل شفیعی قرار داد. شفیعی درحالیكه درخواست را امضا می كرد گفت :
- این هدایت هم برای ما قوز بالا قوز شده... خدا رو شكر كه حكم آزادیش صادر شد، و الا تا چند ماه دیگه، یا میمرد یا یه دیوونه زنجیری می شد .
به مجرد بیرون آمدن نام هدایت از دهان شفیعی، چهره كیان درهم رفت و با دلهره پرسید:
romangram.com | @romangram_com