#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_42

- زندانی جدید.

- غیر از این نمی تونه باشه. ولی بگو ببینم! مگه تو غزاله رو می شناسی؟

- نه كاملا ... حالش كه خوب می شه؟

- نمی دونم با خداست... فقط براش دعا كن.

فصل 11





- فقط 15 دقیقه وقت داریم... می خوام دقیق و حساب شده عمل كنید.

آنگاه دو نقطه را روی نقشه علامتگذاری كرد:

- باید جاده های منطقه رو در این دو نقطه ببندیم.

سپس رو به عزیز افزود:

- تو، قاسم و نبی در محور سیرجان – كرمان در موقعیت تعیین شده موضع بگیرید و به مجرد گزارش عبدالحمید ، وقتی زادمهر به تله افتاد، جاده رو ببندید و به طبق نقشه خودروها رو به بهانه بازرسی معطل كنید.

سپس در چشمان سرخ رنگ عبدالحمید خیره ماند و ادامه داد:

- باید خیلی هوشیار باشی ... موفقیت این پروژه بستگی به دقت تو داره... به محض خروج زادمهر از ستاد تعقیبش می كنی. چشم از او برنمی داری. لحظه به لحظه به اصغر و عزیز گزارش می دی.... در ضمن با عبدالواحد مرتب در تماس باش.

باز هم تاكید كرد:

-ببین حمید! دقت كن. من زمان خروج زادمهر رو از سیرجان می خوام

عزیز متفكرانه پرسید:

- اگه احیانا یه خودرو همزمان با زادمهر به تله افتاد دستور چیه؟

ولی خان لاقید شانه بالا انداخت و گفت :

- اگه خوش شانس باشه زودتر از زادمهر ما رو رد می كنه و اگر بدشانس باشه هرگز به مقصد نمی رسه.

روكرد به جانب حداد و گفت :

- سرگرم كردن پلیس راه پای توست... حوالی موقعیت، تریلر حامل بشكه های نفت و بنزین رو به آتیش بكش ... می خوام آتش سوزی مهیبی راه بیفته.

اصغر تابی به سبیلش داد و گفت:

- پس من باید از محور كرمان جاده رو ببندم قربان.

- آره ... تو و بشیر و صداقت محور كرمان رو ببندید... دقت داشته باشید ما كاملا به هم نزدیكیم. سه موقعیت در فاصله كمتر از 5 كیلومتر... پس نترسید و نگرانی به دلتون راه ندید. اگه هم درهر صورت مجبور به استفاده از اسلحه شدید برای فرار معطل نكنید. نمی خوام كسی دستگیر بشه. حالا اگه صحبت خاصی ندارین، بسم ا... وقت تنگه.

عزیز كه از دیگران كمی مضطرب تر به نظر می رسید گفت :

- قربان اگه اشكالی نداره یه دور نقشه رو مرور كنیم.

ولی خان كلت را از روی نقشه برداشت و به كمرش بست و با تحكم گفت :

- باشه! پس یه بار دیگه نقشه رو مرور می كنیم.... ببینید بچه ها ما در سه نقطه به فاصله سه نقطه به فاصله 5 كیلومتر جاده رو پوشش می دیم. این نزدیكی برای امكان اجرای بهتر نقشه و سرعت عمل بیشتره.

مكث كرد. نگاهش در چهره تك تك افراد چرخ خورد، سپس با اشاره به هر نفر وظیفه او را گوشزد كرد.

- عزیز، قاسم، نبی محور سیرجان... اصغر، بشیر، صداقت محور كرمان... عبدالحمید هم كه تعقیب می كنه و نزدیك شدن زادمهر رو گزارش می ده. اما حداد باید نیم ساعت بعد از خروج زادمهر تریلر رو به آتش بكشه و آتیش سوزی مهیبی راه بندازه اگه گشتی های پلیس رو سرگرم این قضیه كنیم كه كار ما جفت و جور می شه و در غیر این صورت باید نقشه دوم را كه دزدیدن زادمهراز خونَشه اجرا كنیم.

ولی خان نفسی تازه كرد و افزود:

- من، كریم، اسد، فیروز و سلمان با اتومبیل گشت پلیس راه و دو اتومبیل سواری دقیقا در مركز موقعیت مـ ـستقرمیشیم و به بهانه بازرسی مدارك، اتومبیل زادمهر رو متوقف می كنیم و به مجرد اینكه موفق به ربودنش شدیم شما رو در جریان قرار میدیم.... باید هرچه سریعتر منطقه رو ترك كنیم. یادتون نره ما وقت زیادی نداریم و باید هماهنگ عمل كنیم

چند بار ضربه زد و منتظر ایستاد. صدای سرهنگ شفیعی به اجازه ورود بلند شد:

- بفرمایید.

وارد شد و سلام داد. شفیعی رییس زندان سیرجان، با مشاهده او در حالیگه هیجان زده بر می خاست گفت :

- بَه بَه ... سلام علیكم جناب سرگرد عزیز.

كیان لبخند را چاشنی چهره جذابش كرد و در آغـ ـوش شفیعی سُر خورد. بازار احوالپرسی گرم شد و كیان كه گویی از دوست دیرینه خود متوقع بود، گفت :

- چرا به من خبر ندادی بدجنس... ترسیدی ما رو یه شام دعوت كنی.


romangram.com | @romangram_com