#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_41

- و تعبیر گریه های من !؟

- گریه در خواب خوشحالی روزه.

كیان لاقید شانه بالا داد و به دنبال مادر برای وضو و نماز صبح بیرون رفت.در حالیكه زیر لب كلماتی زمزمه می كرد: (بی خیال بابا! خوابه دیگه). ولی در حقیقت نمی توانست در مورد خوابی كه دیده بود بی تفاوت باشد.

ساعاتی بعد در ستاد مبارزه با مواد مخدر سیرجان در حالیكه تحت تاثیر خواب شب گذشته كمی كسل و دمق به نظر می رسید، مشغول بررسی پرونده جدیدی شد. حالگیری او وقتی به اوج رسید كه مجبور بازپرسی مورد مشابهی مانند غزاله شد، در آن هنگام با احساس سردرد شدید آن را نیمه كاره رها كرد و به دفترش پناه برد تا آنكه حوالی ظهر سروان حق دوست با اخبار جدید به همراه متهمین از دادگاه بازگشت.

حق دوست برای خبر جدیدش آنقدر در هول و ولا بود كه بدون تامل به دفتر كیان رفت. اما به محض ورود با مشاهده چهره پریشان او گفت :

- چته مرد؟ تو كه هنوز سگرمه هات تو همه .

- چیزی نیست... یه كم كسلم.

- ولی من یه خبر دارم كه اگه بشنوی شاخ در میاری.

- بگو ببینم این چه خبریه كه می تونه شاخهای من رو در بیاره.

- تیمور.

- تیمور!؟... افتاد تو تله.

- پوف ... افتاد تو تله؟ ... پسر كجای كاری؟ غزل خداحافطی رو خوند.

چشمهای كیان گرد شد.

- مرگِ من !!!

- هان چیه ... نگفتم شاخ در میاری.

- اِاِاِ مسخره بازی در نیار دیگه .... بگو ببینم،چطور این اتفاق افتاد؟

- یه دختر گل و گلاب فرستادش به درك.

- پس این بار خودش شكار شد.

- بله، تیمور شكار... شكار یه دختر 25 ساله شد.

كیان به فكر فرو رفت و حق دوست اصافه كرد :

- راستی هدایت رو یادته؟

كیان با یادآوری خوابش، ناگهان به هم ریخت و سراسیمه پرسید:

- چیزی شده... اتفاقی افتاده !!!؟

حق دوست متعجب در كیان خیره شد:

- چیه هول برت داشت.

كیان شرمنده سر به زیر انداخت و با كمی مِن و مِن گفت :

- آخه ... آخه می دونی... خواب دیدم مُرده. گفتم نكنه به همین زودی خوابم تعبیر شده باشه... فقط همین.

حق دوست با تاسف سری تكان داد و گفت :

- خب راستش حالش خیلی خرابه ، چیزی به مردنش نمونده... میگن مرگ مادرش ضربه روحی شدیدی بهش وارد كرده ... طبق نظر شورای پزشكی، جناب سهرابی مجبور شد به نحوی دستور آزادیش رو صادر كنه. برای همین چند میلیون جریمه و چند سال حبس تعلیقی براش برید... فكر كنم تا یكی دو روز دیگه آزاد بشه، چون در قبالش سند هم گرو گذاشتند.

كیان در افكار خود غوطه ور شد.

سرو صدای سرور همه را وحشت زده از خواب پراند. فخری سراسیمه از تخـ ـت پایین پرید و حـ ـلقه ایجاد شده در وسط سلول را كنار زد، به محض مشاهده غزاله، بر بالین او نشست و سر او را به دامن گرفت، ترسیده بود. چشمان غزاله به تاق دوخته شده بود و مردمك آن حركتی نداشت. چندین بار به صورت غزاله نواخت ولی غزاله عكس العملی نشان نداد.

تقریبا تمامی بند، گرد سلول شماره 5 جمع شده بودند و با صدایی شبیه یه وِزوِز زنبور از یكدیگر می پرسیدند: ( چه اتفاقی افتاده؟) در این اثنا نگهبان با زندانی جدید وارد شد و با مشاهده جمعیت غرولندكنان جلو آمد و به محض مشاهده غزاله در آن وضعیت، وحشت زده پرسید:

- هیچ معلوم هست اینجا چه خبره؟ این دختره چش شده؟

فخری اشك ریزان تكرار كرد: (نمی دونم... ). نگهبان هم شد و سر به سیـ ـنه غزاله گذاشت. ضربان قلب ضعیف خیال او را كمی آسوده كرد. در حالیكه برای جابجایی غزاله به درمانگاه دور و بر سلول را خلوت می كرد، با انگشت به فخری، شهلا و چند نفر دیگه اشاره كرد و دستور داد تا او را در پتویی گذاشته و از بند خارج سازند.

غزاله روی دست هم بندانش حمل می شد كه نگاه زندانی جدید با وحشت در چشمان باز و ثابت او خیره ماند.

دقایقی بعد غزاله روی تخـ ـت درمانگاه در حالیكه سُرم به دست داشت با صدای ضعیفی ناله می كرد. با آنكه فخری بی قرار و مشتاق پرستاری از دوست عزیزش بود، اما برای بازگشت به سلول اجبار داشت. به همین دلیل نگران و سراسیمه به بند بازگشت. و به محض ورود به بند با سوالات زندانی جدید رو به رو شد.

- حالش چه طوره؟

نگاه فخری در چشمان زندانی جوان متعجب بود.

- تو دیگه كی هستی!؟


romangram.com | @romangram_com