#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_39

- اگه از خدا می ترسیدی اینقدر راحت به دیگران تهمت نمی زدی.

زادمهر پوزخند زد:

- با این حساب همه دروغگو هستند جز سركار علیه.

- در دهن مردم رو نمی تونم ببندم... ولی می تونم مراقب حساب و كتابم با خدای خودم باشم.

زادمهر لاقید شانه ای بالا داد:

- به هر حال بهتره اعتراف كنی. اگه همكاری كنی و همدستات رو لو بدی، قول می دم برات تخفیف بگیرم.

غزاله در حود فرو رفت، بعد از تامل كوتاهی در حالی كه به نظر می رسید نا امید و مـ ـستاصل گشته، پرسید:

- اگه اعتراف كنم حكمم اعدامه ؟

- نه بابا... یه چند سال حبس و یه جریمه نقدی.

- پس بی خیال شو.

نگاه زادمهر متعجب بود، پرسید :

- یعنی می خوای بمیری!

غزاله دستهای كشیده اش را بالا آورد و بغـ ـل صورتش گرفت. بغضش در حال تركیدن بود، گفت :

- آره .... پس یه كاری كن كه اون روز زودتر برسه، و قطرات اشك بی محابا از چشمانش جاری گشت.

نگاه محزون غزاله، زادمهر را چنان تحت تاثیر قرار داد كه در حالیكه به او می اندیشید، دادگاه را ترك كرد.

بار دیگر غزاله به زندان انتقال یافت، اما این بار احساس می كرد كه به خانه بازگشته است. آغـ ـوش پرمهر فخری و نـ ـوازش هایش، مادر را به خاطرش می آورد. فخری گیسوانش را نـ ـوازش داد و گفت :

- چرا اعتراف نكردی؟ فوق فوقش چند سال حبس می خوردی دیگه. ولی اینجوری خدا می دونه چند سال بلاتكلیفی.

- نه فخری جون، نه. من حاضر نیستم مهر این ننگ رو به پیـ ـشونیم بچسبونم.

- بخوای و نخوای كاریه كه شده . تو با این وضعیت فقط خودت رو حیرون می كنی.

- شاید حق با تو باشه كه هست، ولی برای آزادی اشتیاقی ندارم.

- دنیا كه به آخر نرسیده دختر .... زنده باشن مادر و خواهر و برادرت... منصور تركت كرد كه كرد. مرتیكه الاغ لیاقتت رو نداشت.

- میگی اعتراف كنم؟

- آره جونم... چشم به هم بذاری می بینی بهار جوونیت توی این خراب شده به باد رفته.

- باید فكر كنم.... یك ماه! دو ماه! .... شاید هم اعتراف كردم.

اما روزها می گذشت و او قادر به تصمیم گیری نبود، تا آنكه یكی از روزهای سرد زمـ ـستان وقتی فخری او را ماتم زده در گوشه ای از محوطه زندان دید جلو رفت و با ملامت گفت :

- چیه باز كه رفتی تو لك... آخه تو چته دختر؟

- غزاله سكوت كرد و فخری كه از آب شدن ذره ذره او رنج می برد، پهلویش نشست و در حالیكه با انگشت به افراد درون محوطه اشاره می كرد گفت :

- نگاشون كن... فكر می كنی اینا علی بی غمن .... بابا! به خدا همه غم و غصه دارن. بعضی هاشون مثل تو آشیونه شون خراب شده، مثل همین پروانه، اگه ماشینش بیمه بود به خاطر نداشتن دیه نباید یك سال از بهترین روزهای عمرش رو اینجا بگذرونه و هنوز خدا می دونه چند سال دیگه باید مهمون اینجا باشه... بعضی هاشون حسرت یه مادر رو می خورن كه حداقل هفته ای یه بار بیاد ملاقاتشون... تو خیلی ناشكری غزاله ، یه كم عاقل باش ، یه خرده توكلت رو بیشتر كن.

- درد من هم مادرمه... الان دو هفته است كه نیومده سراغم، دلم شور می زنه.

- بیخود دلت شور می زنه. اینجا كم غصه داری، فكرهای الكی هم می كنی.

- غزل و هادی چی ؟ اونا هم نمی تونستن بیان ؟

فخری قیافه حق یه جانبی گرفت و گفت :

- بذار روشنت كنم. الان درست 11 ماهه كه توی این خراب شده هستی. اگه زبونم لال مرده بودی، دیگه كسی سر قبرت هم نمی اومد... نمی دونم چرا توقع داری همه كار و زندگیشون رو ول كنن و تو رو بچسبن.

غزاله بلند شد :

- مامانم فرق داره... تمام كار و زندگی مامانم من هستم. می دونم طاقت دوریم رو نداره. .. می دونی فخری! دو سه شبه خوابهای آشفته می بینم، دیشب هم خواب دیدم دندونم افتاده.

فخری به هم ریخت. غزاله نگاه بی فروغش را به او دوخت و با لحن ملتمسی گفت :

- تعبیرش چیه فخری؟

فخری نگاه از غزاله گرفت و سر به آسمان گفت :

- انشاءا... خیره. انشاءا... خیره ... بریم تو كه هوا سرده.


romangram.com | @romangram_com