#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_38
- بنشین مامان باهات حرف دارم.
منصور در طول سه ماه گذشته از طریق تلفن هر چه باید می شنید ، شنیده بود. او كاملا تحت تاثیر مادر قرار گرفته و از همسرش دوری می جست ، با این حال هنوز رشته هایی از محبت در دلش چنگ می زد كه از شنیدن اراجیف بیشتر در مورد زنش مانع می شد. از این رو خواب را بهانه كرد و گفت :
- باشه برای صبح ، درز چشمم باز نمی شه.
صبح روز بعد، ماهان پس از حمـ ـام آب گرم حسابی سرحال نشان می داد به طوری كه در آغـ ـوش مادربزرگِ مهربان با شیطنت دست و پا می زد. منصور كه تازه از حواب بیدار شده بود در آستانه در ظاهر شد و نگاهش در موج نگاه شیرین و خندان ماهان خیره ماند. به جز كلمه بابا ، كلمات نامفهومی از دهان كودك خارج می شد و به هوای پدر دست و پا می زد .منصور با حركات فرزند 9 ماهه خود بیتاب شد. او را در آغـ ـوش كشید :
- سلام بابایی. الهی دورت بگردم پسر خوشگلم... رفته بودی حموم.
شوكت تحت تاثیر این صحنه اشك ریخت و منصور با مشاهده اشك مادر كلافه گفت :
- مامان مرگ من گریه نكن. اگه می خوای چند روزی رو كه مهمونت هستم آرامش داشته باشم، خواهشا گریه نكن. بخدا ، به اندازه كافی آه و زاری دیدم و شنیدم.
- تقصیر خودته. هرچی سرت اومده حقته.
- مامان شروع نكن.
- چی چی رو شروع نكن. تازه حالا به حرف من رسیدی. چقدر گفتم این دختره وصله ما نیست، گوش نكردی تا این شد. حالا اینا به درك . وقتی حرفت رو به كرسی نشوندی و عقدش كردی، گفتم همین جا بمون و زندگیت رو بكن، باز گفتی قول دادم، نمی تونم زیر قولم بزنم... حالا خوردی ... حالا كه مردی و مردونگیت رو به فامیل زنت ثابت كردی، به فامیل خودت هم نشون بده.
- منظورت چیه !؟
- خودت رو به خریت نزن.
- جدی نمی دونم منظورت چیه... تو رو خدا واضح حرف بزن ببینم چی می گی.
- فكر می كنی اونا باورشون شده كه زنت از روی بدشانسی افتاده كنج زندون ؟!
- مگه غیر از اینه؟
- چی بگم والله !!!
- اصلا به مردم چه ربطی داره؟ به چه حقی تو زندگی من دخالت می كنن... توی اون خراب شده كه بودم در و همسایه مدام سراغش رو می گرفتن، انگار برای حرف درست كردن دنبال بهونه می گشتند... بهانه های صدتا یه غاز ِ من هم كه جلوی دهنشون رو نمی گیره... یه مشت تهمت و افترا به غزاله بیچاره نسبت دادند. من به خاطر این تهمت ها روی آپارتمان رفتن رو ندارم مامان . همكارهای بی شعورم هم نمی دونم چطور فهمیدن كه هزار جور حرف پشت سرم درست كردند. می ترسم برام دردسر درست كنند اون وقت كارم رو هم از دست بدم.
- از قدیم گفتم درِ دروازه رو می شه بست اما درِ دهن مردم رو نه.
- منِ احمق تحت تاثیر چرندیات مردم چند وقته به ملاقات غزاله نرفتم. خدا منو ببخشه، ولی دیگه برام مهم نیست مردم چی میگن. من غزاله رو دوست دارم و با تمام وجود بهش اطمینان دارم... گور پدر حرف مردم.
- حالا چاییت رو بخور ، وقت واسه این حرفها زیاده.
منصور به خوبی می دانست مادرش دل خوشی از تنها عروسش ندارد و ترجیح می دهد تا هرگاه صحبتی از او به میان آمد، سخن را كوتاه كرده یا موضوع حرف را عوض كند.بنابراین آن روز به محض تمام كردن صبحانه به هوای دلتنگی، ماهان را در آغـ ـوش كشید و بیرون رفت.روز بعد با وجود چند روز مرخصی كه باقی مانده بود به دلیل طعنه ها و كنایه های مادر و تعداد محدودی از بستگان نزدیك افسرده و مشتاق بازگشت بود.
برای رهایی از بار این فشارها در اولین فرصت راهی كرمان شد. اما این بار بدون فرزند ! زیرا شوكت برای نگه داری نوه كوچكش اصرار فراوانی داشت و منصور به دلیل بیماری فاطمه و حال نا مساعد او ، باالاجبار با ماندن ماهان موافقت كرد.
برخلاف تصور منصور، پس از بازگشت از شیراز نه تنها از فشارهای به وجود آمده كم نشد ، بلكه غیبت ناگهانی غزاله از سویی و شروع تحقیقات از سویی دیگر دهان آشنا و غریبه را برای یاوه گویی باز كرد.
با شروع تحقیقات شك وشبهه همسایگان تقریبا به یقین پیوست. و در زمزمه هایی تلخ ، زهر را در نیش زبان به جان او تزریق كرد. یكی می گفت: ( میگن زنِ تابش با فاسقش فرار كرده و الان در انتظار سنگساره) و دیگری می گفت: ( ولی من شنیدم خواستگار قبلیش اون رو دزدیده.) و سومی كه از همه بی انصاف تر بود شایع می كرد: ( كجای كارین بابا ، خودشم نمی دونه بچه مال شوهرشه یا مال یه پدرسوخته دیگه ). شنیدن این تهمت ها از سوی همسایگان و كنایه های گاه و بیگاه همكاران در اداره و زخم زبانهای پشت هم مادر، از منصور آدم نامتعادلی ساخت، به طوریكه ملاقاتهای غزاله را به طور كامل قطع و تصمیم به جدایی گرفت.
تصمیم عجولانه منصور، غزاله را چنان درهم شكست كه در مدت چند روز بیمار و به علت افسردگی شدید فورا به بیمارستان روانپزشكی كرمان منتقل شد و اگر مراقبت های شبانه روزی مادر نبود ، او بزودی تسلیم مرگ می شد.
منصور با وجود اطلاع یافتن از بیماری همسرش ، از دیدار او سر باز زد و در عین قساوت قلب مهر طلاق را روی شناسنامه اش كوبید، با كمال بی وفایی دست نیاز همسرش را كه به سویش دراز شده بود پس زد و بر تمامی باورهای او خط بطلان كشید.
بدشانسی های این زن جوان، گویی تمامی نداشت زیرا مدت زیادی از طلاقش نگذشته بود كه بار دیگر به دادگاه احضار شد.
نتیجه تحقیقات چنگی به دل نمی زد، گفتارها ضد و نقیض بود. تعداد اندكی از همسایگان تحت شایعه های پراكنده شده، او را زنی بدنام معرفی كرده بودند و تعدادی نیز اظهار بی اطلاعی كرده و بعضی نیز او را زنی اهل خانه و خانواده معرفی كرده بودند و چون غزاله اهل مسجد نبود، پیش نماز و خادمان مسجد نیز از او اظهار بی اطلاعی كرده بودند.
مسئله طلاق و مسمومیتش بر اثر استفاده از مواد مخدر، نقاط سیاه این پرونده به شمار می رفت. قاضی سهرابی با استناد به پرونده، بار دیگر از او خواست تا آخرین دفاع را از خود به عمل آورد، اما غزاله از حرف زدن طفره رفت. این بار سكوتش عاری از اشك و آه قسم بود. بنابراین قاضی دوباره نتوانست رای نهایی را صادر كند به این ترتیب غزاله بار دیگر تا زمان اعتراف به زندان فرستاده شد.
گویی برای او دیگر اهمیت نداشت و نفس كشیدن در فضای زندان را به هوای آلوده بیرون ترجیح می داد، به همین دلیل در سكوت با چهره ای محزون روی نیمكت راهرو نشست و سر به زیر به نقطه ای خیره شد.
در خلا كامل بود كه یك جفت پوتین نظامی مقابل دیدگانش متوقف شد. به آرامی سر بلند كرد.
قد 189 سانتی متری سرگرد زادمهر وادارش كرد تا سرش را كاملا بالا بگیرد. نگاه بی فروغش را در چشمان پرجذبه و نافذ زادمهر دوخت.گویی او را مسبب تمام بدبختی هایش دانست، ابروانش را به هم گره كرد.
زادمهر با نگاه تند و پرسرزنش و با لحن نیش داری گفت :
- چی شد. اعتراف كردی؟
غزاله مجددا سر به زیر انداخت و سكوت اختیار كرد، اما زادمهر با صدای پرجذبه اش كه دل هر متهمی را می لرزاند، گفت :
- وقتی سوال می كنم می خوام جواب بدی. نتیجه تحقیقات كه نشون می ده چه كاره ای، پس بهتره بازی در نیاری. تو كه نمی خوای همه عمرت رو تو زندون باشی.
كلام نیش دار زادمهر برای غزاله گران تمام شد. با اخم نگاه بیمارش را به او دوخت و گفت :
romangram.com | @romangram_com