#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_37
- این قدر خودخواه نباش دختر. اون بیچاره بیشتر از تو زجر می كشه.
نگاه غزل در چهره خواهر همراه با دلسوزی بود. فكر كرد جو به وجود آمده را عوض كند ، گفت :
- یعنی دیدن ما خوشحالت نكرده بدجنس .
لبخند كم رنگی كنج لب غزاله نشست ، گفت :
- این چه حرفیه ؟ دیدن شما تنها دلخوشی منه ... از امروز تا دوشنبه دیگه به عشق دیدن شما شبهام رو روز می كنم.
- خیلی خب ! پس چرا ماتم گرفتی؟ تعریف كن ببینم چه كار می كنی
غزاله با نگاهی در چهره مادركه سعی داشت غمش را پنهان كند ، سر به شانه او نهاد و گفت :
- مامان !
قطره اشكی از گونه های استخوانی فاطمه روان شد و با بغض جواب داد :
- جان مامان .... بگو عزیز دلم.
- من شما رو بین در و همسایه و فامیل بی آبرو كردم ، نه ؟
مادر گرم و مهربان او را به سیـ ـنه فشرد و گفت :
- مگه تو چیكار كردی ؟ من بابت زندان رفتن تو نه به كسی جواب پس می دم نه از كسی می خورم . خیالت راحت باشه عزیز دلم.
- خاك بر سر بی عرضه ام كه مفتی مفتی آبرو و حیثیتم رو به باد دادم.
فاطمه تكانی خورد و غزاله را با فشار مختصری از خود دور كرد. سپس با نگاه ملامت بار دست زیر چانه اش گذاشت و گفت :
- نكنه صبح تا شب با این فكرهای پوچ خودت رو آزار بدی ! نگاش كن ! لاغر و زرد شده ، عین میت.
- می خواستی به چی فكر كنم . فكر خانواده منصور ، مخصوصا مادرش ، دوستها و همكارهای اداره اش داره دیوونم می كنه. دیگه چطور می تونم جلو فك و فامیلش سر بلند كنم. خواه ناخواه همه عالم و آدم فهمیدن كه من افتادم گوشه زندون.
- حالا بدونن . مثلا چه غلطی می خوان بكنن.
- نمی دونم، نمی دونم.... وقتی پای درد و دل زندونی های دیگه می شینم، تازه می فهمم كه در مقابل گرفتاریها و مصیبت های اونا غم زیادی ندارم و ناشكرم.... راستی مامان شما تنها اومدید. پس هادی كجاست؟
- هادی تازگیها خیلی گرفتار شده.
ابروی غزاله به نشانه تعجب بالا رفت. فاطمه لبخندی زد و گفت :
- یادم رفته بود برات بگم . نیلوفر بارداره و استراحت مطلق داره و هادی مجبوره حسابی ازش مراقبت كنه.
غزاله با شنیدن كلمه باردار جیغی كشید و در حالیكه گل از گلش شكفته بود ، دستهایش را به هم سایید و گفت :
- خدایا شكرت. چه خبر خوبی ، چرا زودتر نگفتی.... وااای خدا . از قول من تبریك بگو... بالاخره هادی به آرزوش رسید.
دوران حبس غزاله به ماه چهارم نزدیك می شد و حضور منصور در ملاقاتها هر هفته كم رنگ تر تا آنكه بطور كامل محو شد و در طول این دوران زن جوان فقط به ملاقاتهای خانواده اش دل خوش كرده بود. او دلیل این رفتار همسرش را نمی دانست ، این در حالی بود كه احساسش نهیب می زد شخصی یا عاملی او را وادار به عقب نشینی می كند.
بی اعتنایی و سردی منصور ، غزاله را در لاك خود فرو برده بود و او را با غم سردرگمی عجین ساخته بود تا جایی كه روز به روز رنجورتر و افسرده تر می شد و به روزهای اول حبس برمی گشت.
از طرفی دوری از فرزند برایش مشكل تر شده بود ، احساس می كرد یادآوری چهره محبوب دلبندش قدری دور از ذهن گردیده است.چقدر دوست داشت فرزندش را در آغـ ـوش گرفته و او را نـ ـوازش كند.اما افسوس...
افسوس كه مرد رویاهایش بی رحمانه فرزندش را فرسنگها از او دور ساخته بود و خود نیز رفته رفته عزم كوچ داشت.
فصل 9
صدای زنگ آیفون شوكت را سراسیمه از جای كند. با شور و هیجان زایدالوصفی به سمت حیاط دوید و در آستانه در منزل بی محابا فرزندش را در آغـ ـوش كشید و غرق بـ ـوسه ساخت. شوكت چنان ابراز احساسات می كرد كه منصور مجالی برای احوالپرسی نمی نیافت. بالاخره هم پدرش به داد او رسید و با سپردن ماهان به مادربزرگش ، فرزندش را نجات داد.
- چه خبره زن ! انگار صدساله ندیدیش.
شوكت ماهان را بـ ـوسید، او را در آغـ ـوشش فشرد :
- پس چی فكر كردی ! برای من هر لحظه دوری منصور مثل صد ساله.
محمود در حالیكه وارد حیاط می شد گفت :
- حالا می خوای وسط كوچه از پسرت پذیرایی كنی . حداقل بذار بیاد تو بعد .
منصور كه پس از حوادث اخیر احساس تنهایی و غربت می كرد ، وقتی خود را میان جمع صمیمی و گرم خانواده اش دید، كمی احساس آرامش یافت و از دلهره اش قدری كاسته شد .
ماهان غریبی نمی كرد و هر چند دقیقه یكبار دست به دست می شد. مژگان و مهناز حسابی او را چلاندند . پسرك بازیگوش و زیبا غرق محبت شده بود ، بالاخره هم پس از ساعتها بازی و شیطنت در آغـ ـوش عمه مژگان به خواب رفت.
ساعتی پس از صرف شام سعید و مهناز خداحافطی كردند و رفتند.
در آن لحظه ، عقربه های ساعت نیمه شب را نشان می داد و رفته رفته خواب بر همه چیره شد. محمود اولین نفر برای خواب جمع را ترك كرد و بدنبال او مژگان. اما شوكت كه مشتاق دردِدل بود، وقتی منصور خواب آلوده قصد برخاستن كرد ، با كلام سد راهش شد.
romangram.com | @romangram_com