#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_34

- یه كاری كن ملاقات حضوری بگیری .... می خوام ماهان ....

ارتباط تلفنی قطع شد . اما منصور منظور غزاله را درك كرد و با حركت لب و دستها به او فهماند كه در این مورد سعی خواهد كرد.

غزاله خوشحال از ملاقات خانواده و دیدار فرزند ، گویی نیروی تازه ای گرفته باشد ، خوشحال و خندان وارد بند شد. فخری دستهای او را دردست گرفت و گفت :

- نمردیم و خنده سركار علیه رو هم دیدیم.

- حتم دارم شوهرت حسابی بهت حال داده. فالی این را گفت و به دنبال آن قهقهه ای سر داد.

- چه خبرته؟ بذار غزی جون حرف بزنه.

غزاله نفسش را ببیرون داد و با لبخندی گفت :

- دلم وا شد . ولی فخری ! به نظرم ماهان خیلی لاغر شده بود .

- عیب نداره... همین كه سالمه جای شكرش باقیه.

- بی شرف پاك منو یادش رفته بود ! بهم نگاه می كرد اما انگار نه انگار مادرش رو می بینه.

- یه بچه 5، 6 ماهه كه نزدیك یك ماهه مادرش رو ندیده، معلومه نمی تونه اونو به خاطر بیاره. مخصوصا از شیشه های كت و كلفت كابین.

- فكر می كنی تا چند ماه دیگه كه برگردم خونه ، غریبی نمی كنه و تحویلم می گیره؟

سرور قیافه مضحكی به خود گرفت و با لحن كشداری پرسید:

- اِ اِ اِ ... چه فكرا می كنی دختر .... به جای این چرندیات از شوهرت بگو ، تحویلت گرفت یا مثل شوهر پدرسوخته ما رفت اونجا كه عرب نی انداخت.

غزاله شق و رق كمر راست كرد . فكر كرد باید عشق منصور را به رخ دیگران بكشد، گفت:

- منصوز خیلی دوستم داره.از لحظه اول ملاقات تا وقتی می رفت مدام اشك ریخت.

فالی گفت :

- خوش به حالت ، با این وصفی كه تو كردی، قول می دم سر سه ماه نشده ، بیاردت بیرون.

- آره خودش هم همین و گفت .

- پس دیگه دردت جیه ؟ حالا یوخده اون سگرمه هات رو باز كن تا ما هم از كسالت دربیایم. هلاك شدیم بسكه غصه ات رو خوردیم دختر. غزاله لبخندی زد و با نگاهی اجمالی به جمع گفت :

- خیلی اذیتتون كردم ،نه؟ .... حلالم كنید. دست خودم نیست. اگه بدخلقی می كنم و خواب از چشماتون گرفتم، واسه دوری پسرمه.

اكرم كه شیطنت از سر و رویش می بارید، چرخی میان سلول زد و شروغ به رقص كرد و سُرور هم با صدای زیبایش او را همراهی كرد. هریك از افراد بند به طریقی سعی داشتند در شادی كوچكی كه به افتخار غزاله به پا شده بود ، شركت كنند. همه غرق شادی بودند كه نگهبان با زندانی جدید وارد شد و همه را امر به سكوت داد. بند به یكباره ساكت شد. فخری از جایش نیم خیز شد و چشم به انتهای راهرو دوخت. شهین بلنده در آستانه ورود به بند ، به جمع زل زده بود





فخری لبخندی موذیانه زد و كفت :

- برای سلامتی شهین جون صلوات.

و برای استقبال جلو رفت. شهین از زندانیان با سابقه ای بود و به دلیل قد و قامت بلندی كه داشت لقب شهین بلنده را گرفته بود. یكه بزن و قلدر بود. هر وقت وارد زندان می شد ، قدیمی ترها و یكه بزن ها می زدند گاراژ. كسی جرئت حرف زدن روی حرف او را نداشت.ولی در مورد فخری فرق می كرد. هر دو از یك قماش بودند و برای یك نفر كار می كردند، از این رو شهین بعد از احوالپرسی با دوستان و هم بندان قدیم خود ، در مقابل فخری قرار گرفت و گفت :

- عروسی مروسی داشتین؟

فخری لبخندی زد و گفت :

- یكی از تازه واردها حالش گرفته بود ، گفتیم از دلش در بیاریم

- نییده بودم فخری جون مهربون باشه.چیه؟ نكنه استفادش زیاده !

- یه بار دیگه وِر بزنی روزگارت رو سیاه می كنم.

- خیلی خب بابا، چرا ترش كردی؟ شوخی كردم.

اما فخری با جدیت چشم در چشم او دوخت و انگشت سبابه اس را به علامت خط و نشان بالا برد و گفت :

- دور غزاله رو خط می كشی. وای به حالت جایی بشنوم وِر زیادی زدی.

- اسمش غزاله است ؟ چشم قربان اطاعت میشه... حالا اگه اجازه می فرمایید بیایم تو یه كم استراحت كنیم.

شهین بادی در غبغب انداخت و وارد سلول شد . به محض ورود نگاهش در دو حـ ـلقه زیبا و درخشان خیره ماند.به سختی روی از او گرفت و نگاه پرمعنایی به فخری انداخت. فخری كه از امیال شیطانی شهین خبر داشت، زیر لب غرید و دستهایش را به نشانه حمایت روی شانه های نحیف او نهاد و گفت :

- این خانم خانما عین خواهرمه. به همه سفارش كردم به تو هم می كنم. هواش رو داشته باش.

شهین نگاه خریدارانه ای به او انداخت و گفت :


romangram.com | @romangram_com