#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_33
- پاشو دیگه تنبل. معطل نكن.
- كجا باید برم؟
فخری دست نـ ـوازشی به گلبرگ گونه های غزاله كشید و گفت :
- هول نشو عزیزم. چادرت رو سرت كن ، دنبال شرفی راه بیفت.
غزاله چادر به سر كرد اما مردد و پریشان به نظر می رسید، به طوری كه لرزشی سراپایش را فرا گرفت . دقایقی بعد غزاله با التهاب از مقابل چند كابین گذشت تا آنكه نگاه منتظر و نگرانش در چهره زیبای ماهان خیره ماند. قطرات اشك بی اراده از گونه های برجسته اش پایین چكید. دستهایش را به هوای نـ ـوازش فرزند پیش برد ولی شیشه های قطور كابین مانع شد. منصور و فاطمه هم ، اشك می ریختند. بالاخره منصور گوشی را برداشت و به غزاله هم اشاره كرد تا گوشی را بردارد. غزاله در حالیكه نگاهش را به ماهان دوخته بود گوشی را به گوشش نزدیك كرد اما قادر به صحبت كردن نبود. بغض داشت و با كلماتی بریده و متقاطع سخن می گفت.
- اگه نتونم بی گناهیم رو ثابت كنم چی ؟
- ناامید نباش تحقیقات فقط چند ماه طول می كشه. تو هم كه شكر خدا موردی نداری. پس نگران نباش
غزاله حوصله شنیدن امیدهای واهی منصور را نداشت در حالیكه برای صحبت كردن با مادرش بیتاب بود نگاه از منصور گرفت و به چهره مهربان مادرش خیره شد و گفت :
- می خوام با مامان حرف بزنم.
صدای لرزان فاطمه در گوشی پیچید.
- عزیز دلم مادرت برات بمیره.... تو اینجا چیكار می كنی؟
- برام دعا كن مامان
- غصه نخور دخترم.... به پاشون می افتم و التماس می كنم ، هركاری كه از دستم بر بیاد برای دختر نازنینم كوتاهی نمی كنم.
- فدات شم مامان... تو فقط برام دعا كن.
غزاله احساس می كرد كه ماهان در فاصله این بیست روز او را كاملا فراموش كرده از این رو غمگین و افسرده پرسید :
- ماهان بهانه من رو نمی گیره.
- 7، 8 روز اول خیلی اذیت كرد. اصلا آروم و قرار نداشت، ولی حالا شكر خدا عادت كرده.
غزاله لبخند تلخی به لب راند و گفت :
- خوبه ... فكر می كردم بدون من مریض میشه و با بغض افزود : خدا رو شكر فراموشم كرده.
- اینقدر گریه نكن.... صبور باش مادر.
- قربونت برم مامان ، تو رو خدا غصه من رو نخور اگه قندت بره بالا و زبونم لال بلایی سرت بیاد... من اینجا می میرم... به خاطر من هم كه شده غصه نخور.
و نگاهش را به منصور دوخت . منصور گوشی را گرفت و گفت :
- چه عجب یاد ما كردی خانمی.
- منصور .
- جان منصور.
- دلم خیلی برات تنگ شده. هر شب خوابت رو می بینم.
- دلِ من هم برات تنگ شده... خونه بدون تو صفایی نداره. همه جا ساكته، جات خیلی خالیه . نمی دونم با كی درد و دل كنم.
- تو هم مثل پسرت به نبودنم عادت می كنی.
- بی انصافی نكن غزاله ، می خوای شكنجه ام كنی.
- من این جا می میرم منصور.... تو رو خدا زودتر یه كاری كن.
- خدا نكنه عروسك قشنگم. نوكرتم به خدا.
منصور مكث كوتاهی كرد و با لحنی جدی گفت :
- فقط باید از یه چیز مطمئن شم.
- چه چیزی ؟!
- باید مو به مو برام شرح بدی .... من باید بدونم چه اتفاقی افتاده و تو چه جوری توی مخمصه به این بزرگی افتادی.
حس غریبی غزاله را پر كرد ، از ذهنش گذشت منصور دچار تردید شده در این موقع صدایی در بلندگو پیچید و پایان زمان ملاقات را اعلام كرد.منصور با دستپاچگی پرسید :
- چیزی می خوای برات بیارم ؟
- یه مقدار پول ، پتو ، فلاسك چای و چند تكه لبـ ـاس زیـ ـر و رو.
سپس ماهان را از روی شیشه كابین بـ ـوسید و در حالیكه بی اراده اشك می ریخت گفت:
romangram.com | @romangram_com