#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_32

- نمی تونم زیاد بمونم ، پسر و نوه ام رو به شما می سپرم.... شرمم میاد این موضوع رو پیش بكشم ولی....

فاطمه كه زن پخته و با تجربه ای بود مقصود او را درك كرد و رشته كلام را خود به دست گرفت و گفت :

- همه ما موقعیت شما رو درك می كنیم ... من خودم دختر دارم. شما حق دارید فكر آبروی خانواده تون باشید. غزاله برام گفته كه تا به حال به عناوین مختلف عروسی مهناز خانم عقب افتاده... امر خیر رو نباید به تاخیر انداخت. انشاءا... به سلامتی.

- به خدا شرمنده ام.

- دشمنت شرمنده باشه محمود آقا.





تداركات به بهترین نحو انجام پذیرفت و باغ زیبای گلشن پذیرای مهمانان شد .مجلس حسابی گرم بود ، اما در این میان تنها چشمی كه نمی توانست نگرانی و اضطرابش را پنهان سازد، شوكت بود .او علی رغم دلداری محمود ، هر چه به زمان ورود عروس و داماد نزدیكتر می شد ، بر پریشانیش افزوده می گشت. حال آشفته شوكت محمود را مجبور كرد كه با فرزندش تماس بگیرد.

منصور نیز حال خوشی نداشت. به محض برقراری ارتباط بی حوصله و به سردی احوالپرسی كرد و با حسرت گفت :

- واسه عروسی مهناز خیلی نقشه ها داشتم، ولی حیف ... . اشك مجال سخن گفتن را از منصور گرفت .

- این كارها چیه مرد ... ناسلامتی زنگ زدم یه كمی مادرت رو نصیحت كنی. تو كه از اون هم بدتری.

- چه كار كنم آقاجون بی سر و سامان شدم.

- می دونم پسرم ، توكلت به خدا باشه ... جون بابا یه كم خوددار باش و مادرت رو نصیحت كن كه از صبح تا حالا اشك ریخته.

چند لحظه بعد منصور در حالیكه سعی داشت اندوه را از كلامش دور كند مشغول درد و دل با مادر شد. تبریك كه گفت اشك شوكت درآمد.

- كاش مادرت می مرد و ناراحتی تو رو نمی دید.

- دور از جون مامان. انشاءالله صد سال زنده باشی . چرا ناشكری می كنی، فرض كن پسرت یه كشور دیگه است و نتونسته بیاد.

- كاش به كشور دیگه بودی ولی گیر اون مار خوش خط و خال نمی افتادی.

- آخه مادر ِمن ! غزاله كه گناهی نداره.

- خیلی با اطمینان حرف می زنی. مگه استغفرا... دختر پیغمبره.

- میشه بس كنی.

- چرا چشمات و باز نمی كنی ؟ چرا نمی خوای حقیقت و ببینی؟ این دختره داره فریبت می ده. خدا می دونه چه گند و كثافت كاری دیگه ای كرده كه تو خبر نداری ... اصلا خوب شد گیر افتاد ، حتما كار خدا بوده تا چشمهای تو رو باز كنه.

- مامان غزاله عروسته... زشته. این حرفا رو نزن.

- تو اگه عاقل بودی ، به جای مخالفت با من ، یه كم فكر می كردی. ببینم شازده! پسر من تا حالا به كسی هم گفته كه خانمش توی هلفتونی تشریف داره.

- ....

- دِ نگفتی دِ .... یعنی روت نمی شه بگی . اما باید با این ننگ بسازی و بسوزی.... پسرم منصور با آبروی خودت بازی نكن. شر این دختر رو از سرت كم كن.

- هفته دیگه می تونم با غزاله ملاقات كنم ... ازش توضیح می خوام.

- احساس آدم همیشه به آدم دروغ میگه.یه نگاه به دور و برت بنداز ، حقیقت رو در نظر جامعه درباره یه زن زندون رفته پیدا كن.

منصور حسابی زیر و رو شد ، در حالیكه احساس می كرد درونش آشوبی برپاست گفت :

- باید فكر كنم...

ارتباط كه قطع شد منصور در دریایی از توهم غوطه ور شد.





فصل 7

صدای نگهبان در راهرو پیچید : ( شرفی ، اكرمی، هدایت، طباخ، ملاقاتی دارید. )

فخری مشغول سیـ ـگار كشیدن و گپ زدن بود كه با شنیدن نام غزاله از جا پرید و با خوشحالی خود را به غزاله رساند و او را در آغـ ـوش گرفت و گفت :

- مژده بده !

- آزاد شدی ؟

- برو گمشو دیوونه. چی چی رو آزاد شدی... پاشو، پاشو ملاقاتی داری.

- مرگ من ! راست میگی؟!


romangram.com | @romangram_com