#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_30

به همراه پرونده ای كه اعتراف یا مطلب قابل توجهی در آن ذكر نشده بود ، مقابل قاضی نشسته بود و در انتظار صدور حكم به سر می برد. سهرابی با وجود مندرجات بی اهمیت پرونده ، سوالات گوناگونی از غزاله پرسید كه جز جوابهای بی اهمیت مندرج در پرونده عایدش نشد.

انكار و عدم اعتراف غزاله قاضی را در نقطه كور از قضاوت قرار داده بود. از این رو تصمیم گرفت بنا به روند معمول دادگاه ، تا انجام تحقیقات كامل از موقعیت اجتماعی و خصوصی زندگی غزاله ، او را به زندان انتقال دهد و صدور حكم نهایی را تا تكمیل تحقیقات به تعویق بیندازد.

با قرائت حكم ، غزاله به هم ریخت . پرخاش و التماس در او آمیخته شد و او را وادار به حركات بی اراده ساخت.سلیمی به هر زحمت كه بود او را در دفتر قاضی بیرون كشید. و در گوشه سالن نشاند و با تشر زدن او را وادار به سكوت كرد و در حالیكه دست او را به نیمكت فلزی دستبند می زد ، گفت :

- چه خبرته !؟ اینجا دادگاهه! این دیوونه بازیها رو بذار برای سلولت ... حالا تا من برم و حكم زندان رو بگیرم ، مثل بچه آدم ساكت بشین.

غزاله ناچار آرام گرفت ، اما اشكش توقفی نداشت . دیوانه وار به اطراف چشم می چرخاند كه صدای خنده ای او را متوجه ساخت. با كنجكاوی به سمت صدا چرخید. چشمش به حق دوست و زادمهر افتاد كه مشغول خوش و بش بودند. یادش نبود در چه موقعیتی قرار دارد ، بی اراده و از سر خشم از جای برخاست و خطاب به آن دو نفر داد زد:

- چرا كه نخندین ! امروز نوبت شماست ، ولی شاید فردای فردا همه چیز تغییر كنه ، كی می دونه ؟

كلام كنایه آمیز غزاله ، زادمهر را برآشفت . در حالیكه دندان قروچه می رفت با خشم جلو آمد و گفت :

- فكر كنم رفتار ملایمی داشتم كه این طور گستاخ شدی.

غزاله نگاه غضبناك و آكنده از نفرتش را به چشمان زادمهر دوخت و گفت :

- بی وجدان... تو اصلا وجدان نداری.

و بی تامل آب دهانش را به سمت زادمهر پرتاب كرد .زادمهر آنچنان برآشفت كه بی محابا دست بالا برد ، اما با دیدن قطرات اشك و مظلومیتی كه در چهره غزاله به اوج خود رسیده بود با كلافگی دستش را پایین انداخت و عصبانی دادگاه را ترك كرد.

سلیمی با حكم قاضی در مقابل غزاله استاد و گفت :

- پاشو ، پاشو وقت گذشته.

دل غزاله فرو ریخت طوریكه رخوت و سستی سراپای وجودش را فرا گرفت ، ناامید به هرسو نظر كرد .هیچ چیز و هیچ كس امید بخش دل ترسانش نبود.

دقایقی بعد خودرو حمل زندانی ، در حالیكه تعداد دیگری زندانی را با خود حمل می كرد از محوطه دادگاه خارج شد و پس از طی مسافتی مفابل درب بزرگ زندان سیرجان متوقف شد و پس از مدت كوتاهی ماشین وارد محوطه زندان شد.

غزاله با دلشوره و اضطراب ، در حالیكه نگاه هراسانش را به زوایای محوطه دوخته بود ، به همراه چند زندانی دیگر وارد ساختمان اداری زندان شد و بعد از انگشت نگاری و گرفتن چند عكس از زوایای مختلف صورتش كه از سخت ترین و تلخ ترین لحظات عمرش محسوب می شد و ارائه پاره ای اطلاعات شناسنامه ای كه در كامپیوتر ثبت گردید ، وارد اتاق بررسی شد و بعد از تفتیش بدنی به رختكن رفت و با تعویض لباس و پو شیدن لباس فرم مخصوص زندان ،در قسمتی به نام قرنطینه محبـ ـوس شد.

لحظات به كندی می گذشت و وسعت باور او محدود و محدودتر می شد تا جایی كه صدایی جز ضربان ضعیف قلبش نمی شنید . خسته و پژمرده به دیوار پشت سر تكیه داد . سعی داشت تا نگاهش را از دیگران بدزدد. ولی فخری كه از بقیه بزرگتر و با سابقه تر بود جلو آمد و با لحن داش وار گونه خود گفت :

- ببینم خوشگله! خلاف ملافت چه جوری یاس ؟

غزاله با ترشرویی چشم در چشم فخری دوخت و گفت :

- به تو چه !

- آآآ... نداشتیم جونم. معلومه دفعه اولته كه سر از اینجا درآوردی ... بذار روشنت كنم! اگه دلت دردسر نمی خواد ، بهتره با كس دیگه ای این جور سر شاخ نشی ... شیرفهم ؟

- مثلا چیكار می كنی ؟

فخری كه از زندانیان سابقه دار بود و اكثر روزهای جوانی را در زندان بسر برده بود و كمابیش حال غزاله را درك می كرد و چون می دانست اگر غزاله با این روحیه جنگجویانه وارد بند شود دچار دردسر و مشكل خواهد شد ، لحن دوستانه ای به خود گرفت و گفت :

- ببین خوشگل خانم ، فردا كه بریم بند خیلی ها دوره ات می كنن . اگه قرار باشه جواب همه رو این طوری بدی ،واسه خودت دشمن درست می كنی.

- مهم نیست . چه اهمیتی داره ! بذار همه دشمنم باشن. دوست می خوام چیكار.

- دنیا كه به آخر نرسیده ... اصلا تو كه جربزه زندون نداشتی ، چرا خلاف كردی ؟

- چه خلافی!

- چه می دونم... همون خلافی كه واسه خاطرش تشریف آوردی اینجا.

- من واسه هیچی اینجام.

شلیك خنده در فضا پیچید و غزاله غضبناك فریاد زد:

- چه مرگتونه... چی چیِ من اینقدر خنده داره؟

قرشته كه دفعه قبل با غزاله در ستاد درگیر شده بود در جواب گفت :

- باز كه هارت و پورت می كنی بچه پررو!

- خفه شو آشغال.

- آشغال جد و آبادته.

فخری دست به كمر در مقابل او ایستاد و گفت ( بگیر بتمرگ ) و انگشت سبابه را به سمت فرشته نشانه رفت و گفت :

- اگه یه بار دیگه باهاش بد حرف بزنی ، من می دونم و تو.

فرشته كه فخری را می شناخت آرام در جای خود نشست. فخری به جانب غزاله چرخید و گفت :




romangram.com | @romangram_com