#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_29
- كسی آزار نداره با زندگی شما بازی كنه. ما كه نه شما رو می شناختیم و نه پدر كشتگی با شما داشتیم ... خواسته یا نا خواسته این مشكل به وجود آمده و هیچكس جز خودت پاسخگو نیست. حالا اه اعتراف كنی همه رو خلاص كردی.
غزاله نگاه پرالتماس و ناامیدش را در چشمان زادمهر دوخت. شاید زادمهر با همان نگاه پی به اوج مظلومیت او برد، ولی او مرد قانون بود و نمی توانست با احساس تصمیم گیری كند، به همین دلیل از تیررس نگاه او گریخت و با لحن ملایم تری گفت :
- ببین ! من با خودم قلم و كاغذ ندارم پس حرفهای تو ثبت نمیشه. باور كن هرچی بگی بین ما می مونه. من فقط برای كمك اینجا هستم. حیفه تمام سالهای جوونیت رو پشت میله های زندان سر كنی... اگه همكاری كنی قول می دم برات تخفیف بگیرم، حالا عاقل باش و حرف بزن.
غزاله فكر كرد از هر احساسی تهی شده است. نه خشم، نه نفرت؛ نه ملتمس، نه ناراحت؛ بی اراده چشم به نقطه نامعلومی دوخت و زمزمه كرد :
- من در این تاریكی
فكر یك بره روشن هستم
كه بیاید علف خستگیم را بچرد
من در این تاریكی....
- پس نمی خوای همكاری كنی. با این حساب كمكی از من ساخته نیست.
غزاله با افكار درهم و آشفته، مـ ـستاصل گفت :
- هرچی شما بگی ، همكاری می كنم.
گوشه لب زادمهر لبخند كم رنگی نشست. فكر كرد در كار بازجویی خود موفق شده است . بلافاصله مقابل غزاله نشست و فت :
- آفرین ... تصمیم عاقلانه ای گرفتی . حالا می خوام كامل و دقیق جواب سوالاتم رو بدی. اول بگو این جنسها رو از كی تحویل گرفتی و قرار بود به كی تحویل بدی.
- باز كه رفتتی سر خونه اول. من هیچی از اون مواد نمی دونم.
زادمهر با احساس اینكه به بازی گرفته شده، عصبانی برخاست در حالیكه قصد خروج داشت با خشم گفت :
- به درك. هر چی سرت بیاد حقته... تو به درد زندن می خوری، نه خونه و زندگی.
و گامی بر داشت تا برود، ولی غزاله سراسیمه و هراسان از جای جست و مقابل او زانو زد.و بی اراده پوتین او را چسبید و با التماس ، با چشمان اشكبار گفت :
- تورو خدا جناب سرگرد ... تورو جون عزیزترینت كمكم كن ... تورو به فاطمه زهرا نجاتم بده.
زادمهر كه از حركت ناگهانی غزاله غافلگیر شده بود با خشونت پایش را از میان پنجه های ناتوان او بیرون كشید و برافروخته گفت :
- این كارها چیه؟ بلند شو !
- چرا اصرار داری به من اتهام بزنی . چرا با آبروی من بازی می كنی.
- نه اصرار وارد كردن اتهام به شما رو دارم ، نه قصد آبروریزی . خانم! مثل اینكه یادتون رفته! جلوی چشمای خودتون پاكتهای سیـ ـگار رو از ساكتون درآورده اند... حالا چه بخوای چه نخوای متهمی.
- آخه من برای چی باید این كار رو می كردم.
- نمی دونم ... این همه آدم كه خلاف می كنن ، دلیلش رو از دیگران می پرسن!؟ پول ... این پول كثیف انگیزه تمام خلاف هاست.
و بدون معطلی سلیمی را صدا زد. غزاله بار دیگر گفت :
- تو رو خدا كمكم كن ... شما تنها امید منی.
- چرا فكر می كنی من تنها امیدتم.
- چون فكر می كنم شما رییس باشید.حتما نفوذتون هم بیشتره.
- چی تو اون كله پوكت می گذره!؟
غزاله از ترس به خود لرزید ، با این وجود تمام توانش را به كار بست تا به نحوی زادمهر را تحت تاثیر قرار دهد. از این رو با لحنی التماس آمیز گفت :
- نگذارید زندگیم تباه بشه. كمك كنید.
كنج لبـ ـهای زادمهر پوزخندی نشست. در حالیكه دستگیره را می چرخاند گفت :
- وقتی كه جیك جیك مـ ـستونت بود ، فكر این روزهات نبود؟
غزاله ناامید پرخاش كرد.
- من دست نیاز به سوی شما دراز كردم... همیشه قانون حرف اول رو نمی زنه. می دونم اگه بی گناه بیفتم كنج زندون ، یه شب هم خواب راحت نداری.
- آره درسته... من هیچ وقت خواب راحت ندارم.می دونی چرا ؟ چون تمام مجرمینی رو كه انداختم توی هلفتونی مدام نفرینم می كنن.
فصل 5
romangram.com | @romangram_com