#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_28
هق هق گریه اش سیـ ـنه پدر را به لرزه انداخته بود . در این هنگام هادی كه برای تهیه خوراك و نوشیدنی به شهر رفته بود نزدیك شد و سلام كرد . منصور خود را از آغـ ـوش پدر بیرون كشید و گفت : بالاخره اومدی هادی ؟
هادی پاكت خرید را به دست منصور داد و با محمود احوالپرسی كرد و گفت :
- راضی نبودیم شما خودتون رو به زحمت بیندازید.
- دلم طاقت نیاورد. غزاله مثل بچه خودمه.كاش كور می شدم و این روزها رو نمی دیدم.
- دور از جون. قسمته دیگه. قسمت خواهر ما هم اینجوری شد .فكرشم نمی كردیم از این جور جاها رد شیم ولی حالا...
- توكلت به خدا باشه . ان شاءالله یه سوء تفاهم جزئی است. و به همین زودی دخترم آزاد میشه.
- خدا از زبونتون بشنوه.
- تونستید ملاقاتش كنید؟
- نه، اجازه ملاقات نمی دن.. فقط یه بار كه می بردنش دادگاه از دور دیدمش.
- چی میگن ؟ حرف حسابشون چیه ؟ چرا تكلیفش رو زودتر معلوم نمی كنن؟
- چون در مرحله اعترافه و ممكنه ما راهنماییش كنیم ، ملاقات نداره... یكی از سربازها گفت باید اعتراف كنه تا قاضی حكم نهایی رو بده .
- وقتی بی گناهه به چی اعتراف كنه... حالا اگه اعتراف نكرد چی ؟
- میره زندان.
- چی؟ زندان !!!
منصور با حركات سر كلافگی خود را نشان داد و گفت :
- دارم دیوونه میشم آقاجون... ماهان یكریز بهانه مامانش رو می گیره. گوشت تن بچه ام آب شده.
- باید یه كاری كنیم. نمیشه دست روی دست گذاشت و نگاه كرد.
هادی برای اولین بار در گفتگوی پدر و پسر دخالت كرد و گفت :
- ما هركاری به عقلمون رسیده كردیم. دوست و آشناهای زیادی دیدیم ولی محمود خان جایی كه غزاله گرفتار اومده بد جاییه... تا اسم مواد مخدر و هروئین رو می بریم، همه جا می زنن و هیچ كس خودش رو به خاطر یه آشنایی ساده توی دردسر نمیندازه.
محمود كلافه هوای ریه اش را بیرون داد و در سكوتی تلخ به در بسته ستاد چشم دوخت.
یك هفته زجر آور در اسارت و تنهایی و دوری از فرزند شیرخوار جسمش را تكیده و رنجور كرده و التهاب و استرس و بازجوییها روحش را افسرده و آزرده ساخته بود و در این بین تمام روش ها و ترفندهای سروان حق دوست برای وادار ساختن او به اقرار و گرفتن اعتراف كتبی بی نتیجه مانده و پرونده اش تكمیل نشده بود.
زمانیكه حق دوست در كار بازجویی خود ماند از سرگرد زادمهر خواست تا قبل از اعزام غزاله به دادگاه، ملاقاتی با او داشته باشد،از این رو سلیمی برای آخرین بار او را به اتاق بازجویی انتقال داد.
از استرس و هیجانات دفعات قبل در غزاله اثری دیده نمی شد او از سوالات مكرر و جو موجود ، خسته به نظر می رسید و در دل آرزو می كرد كاش این ماجرا هر چه زودتر پایان یافته و از این كابـ ـوس دهشتناك نجات یابد.
در حالیكه بی حوصله انتظار حق دوست را می كشید در باز شد و سرگرد زادمهر قدم به داخل اتاق گذاشت.زادمهر باصلابت و گامهایی استوار جلو آمد و مقابل میز ایستاد. غزاله به خیال حق دوست بی رغبت سرش را بالا آورد ، اما چشمان درشت و براقش از تعجب گرد شد و بار دیگر دچار استرس شد. به خاطر آورد این نگاه غضبناك را یكبار دیگر دیده است. مرد جوان با چهره مصمم و جدی نگاه تند و ملامت بارش را به او دوخت و در سكوتی معنادار به او خیره ماند. غزاله با دیدن او سراسیمه از جای برخاست و سلام داد.
زادمهر با علیكی سرد گفت :
- تعجب می كنم! چرا به جای اینكه شاكر نعماتی باشی كه خدا بهت ارزونی داشته، خودت رو مفت و رایگان به این دنیا فروختی!
غزاله برآشفت، ولی در موقعیتی نبود كه زبان به اعتراض بگشاید، از این رو با لحنی گلایه آمیز گفت :
- شما خیلی راحت در مورد دیگران قضاوت می كنید.
- من قضاوت نمی كنم. یعنی شغلم قضاوت نیست. پرونده ات رو خوندم خیلی سنگینه. هرویین! فكر نمی كنی با وجود شوهر و یه بچه ۶ ماهه ، كفران نعمت بود كه دست به چنین كار احمقانه ای بزنی.
- چرا هیچ كس باور نمی كنه... من هیچ چیز نمی دونم . به خدا ! به قرآنی توی سیـ ـنه حضرت محمده ، روحم از اون هرویین ها بی خبره.
اشك مجال ادامه صحبت را از او گرفت و باقی كلمات در هق هق گریه اش گم شد .زادمهر كه مانند دیگر همكارانش به طور مداوم با این كلمات از طرف متهمین روبرو می شد، بی حوصله گفت :
- خوشم نمی یاد گریه كنی ... نه اشك بریز، نه قسم بخور... چطور می تونم خطای تو رو نادیده بگیرم، سركار خانم! با پنج بسته سیـ ـگار جاسازی شده دستگیر شدی، بهتره بجای ادا و اطوار بدون كم و كاست جواب سوالاتم رو بدی.
سپس با ملایمت افزود:
- امروز آخرین روز اقامت تو در اینجاست. فردا كه بری دادگاه، از همون جا یكراست تشریف می بری زندان، پس بهتره عاقل باشی و درست جواب بدی.
- زندان!؟...
- آره ... نكنه توقع دیگه ای داری .
- ولی من هر چی می دونستم به سروان حق دوست گفتم. شما حق ندارید بیشتر از این با آبرو و زندگی من بازی كنید...
romangram.com | @romangram_com