#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_27
شوكت كه تا آن لحظه خیلی صبوری كرده بود از كوره در رفت و با عصبانیت گفت :
- گند بزنن این پسره رو . چقدر بهش گفتم مادر! این دختر لقمه ما نیست ، گفتم گول ظاهر فریباش رو نخور ، به گوشش نرفت كه نرفت . آخه ما رو چه به كرمان ... اگه از همین خراب شده خودمون زن می گرفت ، الان این آبروریزی پیش نمی اومد.
محمود با ابروان در هم كشیده شده گفت :
- حالا وقت این حرفها نیست. این اتفاق ممكن بود برای هر كدوم از ما پیش بیاد.
- برای ما !؟ ... توی طایفه به این بزرگی ، برای كدوم یكیشون همچین اتفاقی افتاده ؟ از ساك كدوم یكیشون هروئین بیرون آورده اند؟
- خب برای اونا هم پیش نیومده بود . بخت كه برگرده فالوده دندون می شكنه ... تازه با اصرارهای تو و دخترت اون طفل معصوم گرفتار این مصیبت شد .
- حالا دیگه بنداز گردن ما
- بی تقصیر هم نیستی.
- تو ... تو از اولشم طرف غزاله رو داشتی. نمی دونم چی به خوردت داده كه این طور هواش رو داری ... به جون تو، كرمونیا عادت دارن آدم رو چیز خور كنن.
این بار محمود براق شد ، بدون توجه به نگاههای متعجب سعید و شرم مهناز گفت :
- زن خجالت بكش ... دیگه داری حوصله ام رو سر می بری به جای این چرندیات فكر چاره باش .
شوكت پس از مكث كوتاهی با لحنی كه نشان از دلخوری اش داشت گفت :
- حالا به قول تو مراسم عروسی رو هم برگزار كنیم . جواب مردم رو چی بدیم ؟ نمیگن كو پسر یكی یك دونه اش ... نمیگن كو عروسش ، نوه اش كجاست .
- تا روز مراسم ده دوازده روز مونده. خدا رو چه دیدی! شاید غزاله از این دردسر نجات پیدا كرد.
- بچه گول می زنی. منصور می گفت از ساكش هروئین درآورده اند ! اگه اعدامش نكنند، شانس آورده ایم. اون وقت جنابعالی فكر آزادی چند روزه ای.
دردی جانكاه در قفسه سیـ ـنه محمود پیچید و او را وادار كرد تا به روی سیـ ـنه اش خم شود. حدقه چشمش كم كم نمناك شد و در حالی كه غمی سنگین در خود احساس می كرد ، به قطرات اشك اجازه داد تا از چشمها سرازیر شوند.
مهناز با مشاهده چهره منقبض و رنگ باخته پدر، سراسیمه جلو رفت و گفت :
- چی شد بابا ؟!
- چیزی نیست دخترم. یك لحظه نفسم بند اومد.
- بریم دكتر ؟
- نه عزیز بابا ... خودت رو ناراحت نكن چیزی نیست.
- به خاطر من خودتون رو اذیت نكنید آقاجون ... اگه زبونم لال برای شما اتفاقی بیفته من خودم رو می كشم.
- بس كن دختر ... چرا بیخودی شلوغش می كنی . من حالم خوبه. شما برید دنبال كارهای عروسی... من هم مغازه رو سروسامان میدم. اگه خدا بخواد ظرف یكی دو روز آینده یه سری میرم كرمان ببینم چه خبره.
بالاخره مژگان به حرف آمد و گفت :
- آره بابا ، فكر خوبیه. تو رو خدا خودتون برید و سر از ماجرا در بیارید.
شوكت علاقه ای به غزاله نداشت و همیشه سعی می كرد برای سركوفت او دنبال سوژه جدیدی بگردد. در تایید حرف مژگان گفت:
- مژگان درست میگه. زودتر برید . حداقل تكلیف منصور هم زود تر معلوم میشه.
- چه تكلیفی ؟!
- نكنه انتظار داری منصور زیر پاش علف سبز بشه تا غزاله از زندان آزاد بشه.... میفهمی زندان !
محمود حسابی عصبانی شد و با حالتی كه شوكت هیچ انتظار آن را نداشت فریاد زد.
- دهنت رو ببند. خجالت نمی كشی . هنوز كه چیزی معلوم نیست ... به جای غصه خوردن و نذر و نیاز برای عروست ، دنبال تكلیف پسرتی ... واقعا كه شرم داره زن ! خدا می دونه كه اون دختر طفل معصوم الان چه حالی داره ... درست دو روزه كه بچه اش رو ندیده . می دونی یعنی چی ؟تو خودت مادری، نه ! ... فكر كنم می دونی چی می گم.
شوكت انتظار درشتی از جانب محمود ، آن هم در مقابل دامادش را نداشت. با چشمان نمناك جمع را ترك كرد و به اتاقش پناه برد.
دختران برای دلداری مادر به اتاق رفتند . محمود هم كه از تندروی خود كلافه و پریشان بود در حالیكه از اتاق خارج می شد ، گفت :
- شما هم با من میای سعید خان ؟
چند روز بعد محمود در حالیكه دعا می كرد ایكاش آنقدر پاسبك و خوش قدم باشد كه به محض ورودش خبر آزادی عروسش را بشنود ، راهی كرمان شد . اما آنطور كه از جوانب امر بر می آمد ، اوضاع غزاله مناسب نبود، او نه تنها آزاد نمی شد بلكه تقریبا آماده اعزام به زندان بود.
طی یك هفته از دستگیری غزاله ، تمام تلاش های منصور برای ملاقات بی نتیجه مانده و موفق به دیدار همسرش نگردیده بود.
كار هر روزه منصور این بود كه از صبح علی الطلوع به سیرجان برود و مقابل ستاد قدم بزند و چشم به در بسته آن بدوزد و هر از گاهی كه احیانا در باز می شد ، جلو بدود و جویای احوال غزاله و نتیجه پرونده او گردد. در این بین تعدادی از سربازان به حال او دل می سوزاندند و از اوضاع و احوال غزاله به او اطلاعاتی می دادند. ضمن انكه مواد غذایی مورد نیاز غزاله را نیز به او می رساندند.
محمود در بدو ورود به كرمان ، یكراست به ستاد مبارزه با مواد مخدر رفت ، و با نگاهی اجمالی به اندك مردم پخش شده در حوالی درب ، منصور را كه با حالی زار كنار دیوار چمباتمه زده بود ،یافت. در حالیكه از درد و غم مالامال گشته بود ، بالای سر او ایستاد.
منصور به آرامی سر بالا گرفت و با كمال تعجب پدر را بالای سر خود دید. قیافه محزون و غم گرفته اش به لبخندی تلخ گشوده شد. سراسیمه از جای جست و و پدر را در آغـ ـوش فشرد . دست پرمهر پدر كه بر سرش كشیده شد اشكهایش با احساسی تلخ ، بی محابا فرو ریخت.
romangram.com | @romangram_com