#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_26

- اگه اجازه بفرمایید ! خونه.

- چند لحظه صبر كن الان می یام.

حق دوست پس از صحبتی كوتاه با نگهبان ورودی ستاد به سرعت در صندلی جلو جای گرفت و گفت :

- قربونت سر راه یه سر بریم دادگاه یه كار كوچكی دارم. بعد راه می افتیم طرف كرمان كه شما هم زودتر بری پیش حاج خانمت.

- ببینم علی جون ما چیكار كنیم كه حضرت عالی دست از سر كچل ما برداری .

- خیلی هم دلت بخواد. بد كردم از تنهایی درت آوردم.

- بابا ما چاكرتیم.

- چوب كاری می فرمایید كیان جان . ما مخلصیم یه چیزی هم اون ور تر .

تا رسیدن به دادگاه زمان را به شوخی و خنده گذراندند و بعد از انجام كار حق دوست به سرعت راهی كرمان شدند.

سرگرد زادمهر كرمانی بود و در همان شهر سكونت داشت در حالی كه از شش روز نوبت كاری اش ، سه روز را در ستاد مبارزه با مواد مخدر كرمان و سه روز دیگر را در ستاد مبارزه با مواد مخدر سیرجان مشغول به كار بود.

در راه زادمهر با كنجكاوی سراغ غزاله را گرفت و گفت :

- راستی علی جون با هدایت چیكار كردی ؟ خانواده اش امروز سراغش رو از من می گرفتن... این جور كه آقای سهرابی میگفت جرمش سنگینه.

- آه ولی فكر نكنم بشه ازش اعتراف گرفت.

- حرفه ایه ؟

- نمی دونم. بهش نمی یاد .خیلی گریه می كنه و مدام قسم می خوره.

- كجا دستگیر شده ؟ وسیله شخصی داشته ؟

- نه بابا .... مسافر اتوبـ ـوس بوده . این طور كه خودش میگه حال و روز خوشی نداشته و هوا زده شده بود و متوجه اطرافش نبوده.

- احتمال داره كسی بسته ها رو توی ساكش گذاشته باشه ؟

- بعید نیست.

- حربه بازجوییت چی بوده ؟

- سعی كردم آروم باشم و با حوصله .

- دفعه دیگه بترسونش . هر چه زودتر اعتراف كنه بهتره.

- نمی دونم. فقط خدا كنه گیجم نكه .

- نظر خودت چیه ؟ چی فكر می كنی ؟

- چی بگم به من بود می گفتم همین حالا بره خونش، اما تمام این سالها یاد گرفتم به ظاهر كسی اطمینان نكنم





- می بینی تو رو خدا ، شانس من رو . مثلا عروسیمه ولی همه عزادارند.

سعید كه بطور مداوم در لبخندها و ژستهای دروغین خود ملاحظه مهناز را می كرد، در آن لحظه تمام ناراحتی و خشمش را فرو خورد، اما كلافه و بی حوصله بود . از این رو برای فرار از جو به وجود آمده ، بلند شد و گفت :

- من باید به چند جا سر بزنم. اگه كاری ندارید با اجازه شما آقا محمود ، خداحافظ.

محمود روزنامه اش را به كناری پرتاب كرد و گفت :

- آقا سعید بمون باهات كار دارم پسرم .چیزی به تاریخ عروسی نمونده . بهتره فكرامون رو روی هم بریزیم ببینیم چه كار میشه كرد.

- ولی محمود آقا اگه غزاله خانم آزاد نشه كه نمیشه عروسی رو برگزار كرد.

- مراسم رو نمی شه بهم زد ، باید ....

مهناز به میان حرف پدر دوید و گفت :

- جواب منصور و چی بدم بابا ! منصور از ما انتظار داره .

- منصور خودش موقعیت شما رو می دونه . اگه عاقل باشه توقعی نمی كنه.

سعید با صدای خفه ای گفت :

- حق با مهنازه. من برای آقا منصور احترام زیادی قائلم . نمی خوام كاری كنم كه نتونم توی چشماش نگاه كنم.


romangram.com | @romangram_com